چند وقت پیش با یه ادم خیلی عزیزی داشتم صحبت میکردم و پرسید که چی کار میخوای بکنی و چرا میخوای و چجوری و بعدش چی میشه و اینا. بازجویی طور نبود اما این حجم از سوالای اساسی برام زیاد بود. زیاد و رگباری چیزای مهم میپرسید.
و من کم اوردم
از اون شب کم اوردم و
کم موندم
خیلی بی حوصله شدم
حوصله حرف زدن ندارم
حوصله خوندن ندارم
حوصله نوشتن ندارم
سلام
می فهمم حالتونو
من قبلا اینجور موقعا همش سعی میکردم تمرکز کنم ببینم جواب این سوالا چیه، چند روز با خودم کلنجار میرفتم، میرفتم توی غار تنهایی، می نوشتم، فکر میکردم، ولی همچنان احوالتم بد بود، از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم راه حلش اینه که رها کنی و به یه تفریح انرژی بخش با کسایی که دوسشون داری برسی تا فضای ذهن عوض بشه ...