امروز یاد یکی از درد های دوره دبستانم افتادم

از اونا که کسی تحویلت نمیگیره

امروز توی شیفت یکی از همکارا. این همکارا که میگم بچه های طرحی و تو رده سنی خودم هستن

خلاصه حمیده و الهام باهم رفتن صبحونه و من تنها موندم و بعد دوباره دو تا دیگه از بچه ها حمیده و مایده باهم رفتن بازارچه و من تنها موندم و عصری هم همینطور بود.

میدونی یه حس نادیده گرفته شدن به ادم میده

من نمیخوام که حضورم پر سر و صدا باشه. فقط میخوام که حضورم نامریی نباشه

میدونی گاهی دلم برا خودم میسوزه

اینکه این موضوع حتی الان ذهنمو درگیر کرده یکم ناراحت کننده است که زننن تو الان باید دغدغه های مهمتر از اینا رو داشته باشی و ول کن اما خب.

هرچند میدونم این موضوع دیگه خیلیییی کودکانه است ولی خب با همه بچگانه بودنش اما منو یه جوری کرده