گاوگیجه ی درونی

۳۵ مطلب با موضوع «بیمارستان» ثبت شده است

حالا که یکم ازش گذشته

حالا که یکم از واقعه گدشته و احساسات من معتدل تر شدن میخوام از قضیه بگم

قضیه از این قراره که چند روز پیش مامان بعد ناهار از نشست به گفتن که یه نیروی طرحی جدید اومده و خیلی دختر زرنگیه. توی دوره کارشناسیش یه جا میرفته اپراتور لیزر و بعد یه سال کار کردن برا طرف. طرف گفته میخواد کلینکش رو ببنده و این دختر اومده با پزشک کلینیک شراکتا دستگاه لیزر رو خریدن و الان سه روز در هفته میره کلینیک و در امدش ماهی 15 میلیونه و خیلی دختر زرنگیه و تو هم باید یه فکری بکنی. من ساکت بودم اما حقیقتا ناراحت بودم از اینکه مامانم دایما منو با بقیه مقایسه میکنه و هیچ وقت هم نمیشه که دست از اینکارش برداره و نمیدونم چرا والدین فکر میکنن اگه بچه شونو با بقیه مقایسه کنن بچه به فکر میفتن و انگیزه میگیرن که کاری کنن.

القصه غصه شدم و شبش گریه کردم.

و روز بعد رفتم بیمارستان و طرحی جدید رو دیدم که خیلی با اعتماد به نفس و خوشتیپ اومد و سوییچ ماشینش رو گذاشت توی کوله اش و تو فکر بودم که چقدر خوبه که ادم این مدلی باشه.

یکم نگاهش کردم و به نظرم اومد که چقدر قیافه اش اشناست و بعله از هم مدرسه ای های دوره راهنماییم بود.

 و میدونی چی حرصم میده اینکه اون زمان من همش سرم تو کتاب بود و مامان میگفت درس بخون و از درسه که ادم به جایی میرسه و این حرفا. و حقیقتا بچه زرنگ مدرسه بودم درمقایسه با طرحی جدید اما اینکه میبینم اون درس خوندن ها نهایتا منو با کسی که یه زمانی من ازش سر تر بودم تو یه جایگاه که نه، حتی پایینتر قرار گرفتم اندوهگین و ناامیدم میکنه.

 

۰۸ آبان ۰۲ ، ۰۹:۲۶ ۳ نظر ۱۰

خبر کوتاه بود و روح افزا

روزگار چرخیده و چرخیده تا من بیام با یه حال خیلی خوب بگم چی گذشت.
اقا ما دوباره مشغول به کار شدیم
خبر کوتاه بود و روح افزا
بله من مشعول به کار شدم و الان یه بخش خوبی هستم و یه سری چالش داره البته اما همینکه به همون جهنم درگی عفونی نیست شکرا جزیلا داره.
و الان الحمد لله الحمدلله خوب پیش میره و روزا میرم سرکار و امیدوارم برنامه شیفت هام در ادامه خوب باشه و خیلی شیفت شب نباشم.
خداوکیلی چشمم اب نمیخوره این بدن بتونه شیفت شب رو تحمل کنه.

احتمالا دو ماه اینده ازمون استخدامی در پیشه و فعلا نیمه متمرکز باید روش کار کنم.

نبود جمع بندی ماه قبل و ارزشیابیش اندکی ازارم میده و باید بشینم درست جسابی جمع بندی این ماهو بنویسم و اینکه ماه بعد قراره چی کارا بکنم.

 

فعلا همینقدر داشته باشید تا بعد :)

 

پ.نون: یه مقدار سرجمع نویسیم دچار اختلال شده و به قول یار شبیه میکرو بلاگینگ شده :/

اینم جزو برنامه ماه بعد هم باید بزارم

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۸ ۴ نظر ۶

حوصله شرح قصه نیست

اول از همه ممنون از همتون که جویای احوال بودید و خودش قوت قلبی بود برام.
این روزا یه عالمه حرف برای گفتن دارم اما توانی برای بیانشون ندارم.
فقط یه روزی از یه شیفت خیلی داغون برگشته بودم خونه و اشکی بود که میریختم چون فکر میکردم من به درد این کار نمیخورم و این کار هم به درد من نمیخوره و ۴ سال عمرم رو پای این رشته که نه من دوستش دارم و نه میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم گذاشتم و حیف از عمری که برنمیگرده. گریان و نالان و افسرده و داغووون بودم و واقعا از خدا میخواستم که تموم بشه دیگه و نیاز داشتم یکی به جای من تصمیم بگیره و عمل کنه و خسته شدم دیگه.
روز بعد کارای انصرافم رو کرد و هزار تا جا برای امضا و این نامه و اون نامه و این اتاق و اون اتاق رفت و جواب این شد که حتی اگه بخوام بزارم و برم هم نمیتونم و باید حداقل تا اردیبهشت صبر کنم که جانشبن تعیین شه برام. 
خلاصتا که اوضاع خیلی پیچیده شده و حوصله شرح قصه نیست.
فعلا دو روزی مرخصی ام و دارم تلاشم رو میکنم از فکر بیمارستان بیام بیرون و فعلا رو زندگی کنم و تا الان که خوب بوده.

 

تنتون سالم و زندگی تون روی غلطک :)

۱۳ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۳ ۱۰ نظر ۸

باز چه دسته گلی به آب دادی؟

تمام تلاشم رو میکنم که خوب کارامو انجام بدم و اشتباهی رخ نده اما هی از یه گوشه اش یه عیبی در میاد.

ادامه مطلب...
۱۰ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۴۹ ۸ نظر ۲

۳۰۵

اخ که چقدر من امروز روی مود حرف زدن و نوشتنم.
به افتخار این بازیکن که که صبح زود بلند شده بچه رو برده مهد و بعدش سر دو راهی برم دوش بگیرم بو قرمه سبزی گرفتم یا برم دنبال پارچه، رفته اون سر شهر پارچه بخره و پارچه فروشی ها بسته بودن تهش هم برای خالی نبودن عریضه رفته از اون پیرمرد گوگولی پارچه فروش سر چهارراه پارچه مدرسه ای برای دوخت شلوار بیمارستان خریده. عصرم رفته شیفت و شبم بره دوش بگیره.

از روی مود افتادم.
امروز دو تا اعزام دارم یکی توی خود بیمارستان که مریضش بدحاله و باید برم باهاش و یکی هم یه بیمارستان دیگه.
هنوز هم معتقدم این وارد بخش خیلی بیشعوره که برای من دو تا اعزام انداخته و بقیه هیچی. اگه زودتر میفهمیدم که اعزام هام دو تاست زودتر قبل اینکه بره اعتراض میکردم.
خدا میدونه که من کی بیمارستان برمیگردم و گزارشامو بنویسم که برگردم خونه.
نه نظرم عوض شد این وارد بخش خیلی خیلی بیشعوره.

۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۱۳ ۶ نظر ۴

work hard, be kind, and amazing things will happen. Part 1: be kind

ادامه مطلب...
۰۳ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۱۱ نظر ۳

چون امروز اخرین روز دی ماهه

خب دی ماه پر حادثه من هم تموم شد

اول از هم اینکه یه دست به افتخار این بازیکن که شیفت لانگ بوده و مریض بدحال درد قلبی رو manage کرده بعد برگشته خونه و روپوشش رو شسته و زبان تمرین کرده.
ایده زبان جدید یاد گرفتن رو از وبلاگ خاطرات یک عدد الکی شاد گرفتم و سه روزی میشه که دارم اجراش میکنم، برنامه دارم که ادامه بدم اما حتی اگه نتونم هم خودم رو سرزنش نمیکنم چون یه تغییر جدید خوب و به موقع بود که منو به اندازه خوبی به شرایط خوبی رسوند.
من این ماه خیلی بزرگتر شدم، (هم ظرفیتاً و هم سناً) یکم اسون تر گرفتم و تو بخش نفرو تونستم روابط خوبی رو شکل بدم، با بعضیا جدی و با عده ای با شوخی و خنده، در هر صورت کار رو جلو میبردم و سعی میکردم خیلی به خودم فشار نیارم، برا خودم یه عالمه که نه اما خب تقریبا خوب خوراکی خریدم و از دل خودم در آوردم. برنامه دارم ماه بعد رو هم همینجور پیش برم و خیلی به فکر پس انداز نباشم و سعی کنم محل کارم رو به یه جای لذت بخش تبدیل کنم، شده حتی با خوراکی :)
ماه بعد برمیگردم بخش قبلی و نمیدونم اوضاع اونجا چطور خواهد بود اما من خودم رو برای یه ماه اماده کردم چون ممکنه این تعویض بخش ها باعث شده باشه نتونم خوب با بخش قبلی سازگار بشم و یکم اولش کند پیش برم و سرزنش بشنوم و سختی بکشم، اما خوب میدونم که یک؛ اولین دفعه ام که نیستش با این چیزا رو به رو میشم و دو؛ میگذره.
این مدت انقدر کامنت های پر مغز ازتون دریافت کردم که همین الان دو تا عنوان پر و پیمون دارم و نیاز به وقت دارم که بشینم بنویسمشون، امیدوارم تا اون موقع ایده ها از سرم نپرن و انگیزه ام برا نوشتنشون کم نشه.
و این مدت که با اضطراب زیادی مقابله کردم هم تجربه های خوبی پیدا کردم که برای دوران های مضطرب بعدم خیلی به کارم میاد و قصد دارم بعد تر که وقت پیدا کردم درباره اش بنویسم.
کلاس خیاطی رو هنوز میرم اما از اینکه وقت نمیکنم بدوزم ناراحتم و از اینکه چشمام ضعیفتر شده ناراحت ترم و وقتی به این فکر میکنم که ممکنه به خاطر چشم هام لازم باشه خیاطی رو کنار بذارم ناراحت تر تر میشم، اما خوشبختانه اونقدر وقت ندارم که به این موضوع فکر کنم و بابتش غصه بخورم.
فردا شیفتم و تقریبا روزی هم نیست که شیفت نباشم، فردا قصد دارم که صبح زود بیدار بشم و قهوه بخورم ‌که خوابم نبره و بتونم کلک اون یه بسته چیپس توی کشو که تقریبا سه هفته شده اونجا منتظرمه رو بکنم.

 

خدایا برکت به زمان هامون بده :)

۳۰ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱ ۳ نظر ۹

دهن منو باز نکن

یه هدنرس دیوانه کننده ای داره این بخش، که خدا میدونه. ور داشته شیفت های منو به بدترین شیوه ممکن چیده و اون سه روز تعطیلی که از ماه قبل من درخواست داده بودم رو پر کرده. دهن سرویس من حتما یه دلیلی داشته که سه روز پشت سر هم خواستم برنامه ام خالی باشه، درسته فرستادنم بخشتون که کمک باشم اما دیگه تو هم نیا همه شیفت هامو بهم بزن.

بهش گفتم من برای این سه روز برنامه دارم میگه خب جا به جا کن با همکار ها. میگم من یه هفته است اومدم و همکارهای اینجا رو نمیشناسم که بتونم جا به جا کنم بعدش هم من از ماه قبل برنامه ریزی کرده بودم. بعد حاج اقا مثلا اومده درست کرده اوضاعو؛ اومده شیفت های عصرم رو با شیفت شب جا به جا کرده. یعنی من میشم شب عصر در حالیکه قانونه که بعد شیفت شب اف باشی. نگم روزهایی که کلاس خیاطی دارم و تاکید کردم که صبحش خالی باشه اومده شیفت صبح و عصر گذاشته. امروز حسابی دهنم رو متبرک کردم دیگه.

یعنی هر جور با خودم میگه عارفه بخش خوبیه ها اگه بنا به اینجا موندن شد دعوا راه نندازی، بعد میبینم یه گلی به سرم زدن.

ببین بخش خیلی بی نظمه، مثلا شب قبل یکی از همکارها با دمپایی تو بخش داشت کارهاشو میکرد. لعنتیا دارو نمیزنن بعد تو شیفت من دارو نیست بدم به مریض. بخشش قدیمی هم هستش یعنی فکر کنم از همون زمان رضا شاه باشه، از بس که بد ساخت و تاریکه. کاملا بر اساس سابقه کار میکنن مثلا یه نیروی طرحی دیگه هم دارن که شیفت های اونو دیگه به سان مجازات جهنم براش چیدن. شیفت های 18 ساعته بعد برای همکار های با سابقه شون خیلی خوب و کول شیفت میچینه فلسفه کاریشون هم اینه که خب این خیلی وقته اینجاست و حق اب و گل داره پس بیایم دهن این نیرو های جدید رو سرویس کنیم که نیرو های دیگه مون بهشون بر نخوره ادم واقعا با بی نظمی اینجا نمیتونه بسازه.

هی میخوام من ریلکس کنم اما اینا نمیذارن. میخوام یه چله ور دارم برگردونم بخش قبلی.

تو رو خدا یه دعایی، ذکری، حدیثی چیزی...

این کتابی هم که از کتاب خونه امانت گرفتم هیچ راهکار کاربردی ای نمیده. کاملا مشخصه این خارجیا بحران هاشون هم با ما فرق میکنه.

 

بابا میگه توی ماشین بودن و زنداییش از دخترش میگه که یه مدت تو یه اداره ای کار میکرده اما فشار روانیش زیاد بوده و اومده بیرون و دیده زندگی با پول خودت خیلی حال میده و دوباره رفته همون اداره.

و میدونی بابای من چی گفته، گفته والا عارفه که فعلا مرخصیه دیگه فکر نکنم فشاری روش باشه اصلا ://

یعنی خاک تو سر من

 

پ.نون: احتمال بالا تا مدتی وضع وبلاگم همینجور ناله است و خاطرتان مکدر خواهد شد میتونید بدون عذاب وجدان ترک کنید اینجا رو. چون من همچنان خواهم نوشت. 

۱۷ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۵ ۹ نظر ۶

الان 4 روز شده

الان 4 روز از روزی که گفتم من نمیتونم میگذره و من اون بحران رو رد کردم.

اوضاغ اصلا بهتر نشد و حتی بد تر هم شدش، اما ظرف من بزرگتر شد. همیشه به مو میرسه اما پاره نمیشه.

روز بعد گفتم نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و رفتم با هر مسئولی که پیدا کردم صحبت کردم و نتیجه نه اونی بود که فکر میکردم و نه اونی که فکر نمیکردم. نتیجه مثل یه سیلی بود. یه سیلی دردناک. تا روز بعدش من هنوز توی شوک بودم و فکر میکردم که واقعا من مستحق این برخورد نیستم و اون روز یه پست نوشتم و گله کردم.

روز بعد یکم اروم تر شدم و پذیرفتم که قرار نیست که اونی که من میخوام بشه و حتی قرار نیست بابت نشدنش کسی اندکی ناراحت باشه، جز من و خب با همه مودب بودنم و به این نتیجه رسیدم که it ****. به جهنم اسفل السافلین و دوباره یه پست نوشتم.

و امروز سومین پستم بعد اون حوادثه و میخوام بگم که برخورد شما توی حوادث طی زمان تغییر میکنه. تهش نمیخوام بگم صبور باشید و اوضاع بهتر خواهد شد، بلکه شما حق دارید ناراحت، عصبانی، آشفته و خشمگین باشید و بله، خودتون رو خالی کنید به هر شیوه ای که موثر تره براتون.

 

 

 

با همه اون یه ذره تاب آوری که بدست اوردم، هنوز هم وقتی میرم شیفت ته دلم خالیه و براش استرس دارم و نمیتونم بعدش همه چی رو از ذهنم بیرون کنم و به کارام برسم و خب انگار طبیعیه. طول میکشه تا من با شرایط جدید سازگار بشم، اون هم برای منی که خیلی سخت و نا منعطف هستم.

 

پ.نون: دوست دارم هر چه سریعتر بتونم یه پست بنویسم با این عنوان که "چگونه با یه ادم درمانده رفتار کنیم"

پ.نون: این مدت که تحت فشار بودم یکی از کارایی که باعث میشد یکم از واقعیت تلخ فاصله بگیرم فیلم دیدن بود. بیام بعدا درباره فیلم ها هم بنویسم.

۱۴ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۸ ۳ نظر ۵

سیلی واقعیت

حقیقت زندگی اینه که هیچ جا هیچ کس پیدا نخواهد شد که هوای شما رو داشته باشه و بخواد توی شرایطی که برای شما بی نهایت طاقت فرسا هستش حمایتتون کنه. متاسفانه اولویت منافع شخصی و سارمانیه.
با سوپروایزر و هدنرس صحبت کردیم و فهمیدم که؛ اینه سوپروایزر گفته من برم نفرو بهانه بوده و خود هدنرس همچین تصمیمی گرفته چون فکر میکنه من به درد بخشش نمیخورم و من اولا ناراحت از این شدم که منی که انقدر به اون بخش حس متعلق بودن میکردم به سرعتی طرد شدم و دوما اینکه من اولش فوق العاده دلم میخواست بگن به دردبخششون نمیخورم و نامه بدن و برم یه بخش دیگه و حالا که نیمی از سختی های این بخش رو تحمل کردم دارن این حرف رو میزنن و من نمیدونم توانایی منتقل شدن به یه بخش دیگه و تحمل حکایات بخش جدید رو دارم یا نه.

بابا میگه عارفه تو زیادی مهربونی و زود به بقیه وابسته میشی و باعث میشه خیلی راحت اسیب ببینی.
و راست میگه، چون این رنجی که الان دارم میبینم از سر مهربونی زیاد و وابسته شدن به بخش و هدنرس و همکارای قبلیمه.

بدتر از اینا اینه که دیروز صبح با مامان دعوام شد چون داشت یه سره میگفت منکه گفت فلان کن فلان کن اما تو گوش ندادی. و من با خشم و خستگی گفتم خب حالا چه غلطی بکنم
خانواده چیزیه که همیشه کنارتن و این از طرفی مایه ارامشه و از طرفی هم مخل ارامشته. چیزیع که گاهی بابت داشتنش و حمایتشون بسیار بسیار خوشحال میشی و از طرفی بابت سرزنش ها و برخی حمایت های زیادیشون عاصی میشی.

گاهی دوست دارم بدونم اگه کس دیگه ای هم توی شرایط مشابه من میبود به همین اندازه رنج میدید یا من زیادی حساسم.
رفته بودم یه کتاب بگیرم به نام تاب اوری در برابر سیلی واقعیت اما انقدر گرون بودش که خریدش یه سیلی به حساب میومد. نخریدم و امروز رفتم از کتابخونه یه چند تا کتاب با همین مضمون گرفتم.
هنوز یه مقدار برای شیفت رفتن استرس دارم و دیشب هم توی خواب حتی حسش میکردم اما یه سره توی خواب به خودم یاداوری میکردم که عارفه الان خونه ای و شب بعدی شیفتی بهش فکر نکن و ریلکس باش، تا حدودی خوب تونستم کنترلش کنم 

۱۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر ۰