حقیقت زندگی اینه که هیچ جا هیچ کس پیدا نخواهد شد که هوای شما رو داشته باشه و بخواد توی شرایطی که برای شما بی نهایت طاقت فرسا هستش حمایتتون کنه. متاسفانه اولویت منافع شخصی و سارمانیه.
با سوپروایزر و هدنرس صحبت کردیم و فهمیدم که؛ اینه سوپروایزر گفته من برم نفرو بهانه بوده و خود هدنرس همچین تصمیمی گرفته چون فکر میکنه من به درد بخشش نمیخورم و من اولا ناراحت از این شدم که منی که انقدر به اون بخش حس متعلق بودن میکردم به سرعتی طرد شدم و دوما اینکه من اولش فوق العاده دلم میخواست بگن به دردبخششون نمیخورم و نامه بدن و برم یه بخش دیگه و حالا که نیمی از سختی های این بخش رو تحمل کردم دارن این حرف رو میزنن و من نمیدونم توانایی منتقل شدن به یه بخش دیگه و تحمل حکایات بخش جدید رو دارم یا نه.
بابا میگه عارفه تو زیادی مهربونی و زود به بقیه وابسته میشی و باعث میشه خیلی راحت اسیب ببینی.
و راست میگه، چون این رنجی که الان دارم میبینم از سر مهربونی زیاد و وابسته شدن به بخش و هدنرس و همکارای قبلیمه.
بدتر از اینا اینه که دیروز صبح با مامان دعوام شد چون داشت یه سره میگفت منکه گفت فلان کن فلان کن اما تو گوش ندادی. و من با خشم و خستگی گفتم خب حالا چه غلطی بکنم
خانواده چیزیه که همیشه کنارتن و این از طرفی مایه ارامشه و از طرفی هم مخل ارامشته. چیزیع که گاهی بابت داشتنش و حمایتشون بسیار بسیار خوشحال میشی و از طرفی بابت سرزنش ها و برخی حمایت های زیادیشون عاصی میشی.
گاهی دوست دارم بدونم اگه کس دیگه ای هم توی شرایط مشابه من میبود به همین اندازه رنج میدید یا من زیادی حساسم.
رفته بودم یه کتاب بگیرم به نام تاب اوری در برابر سیلی واقعیت اما انقدر گرون بودش که خریدش یه سیلی به حساب میومد. نخریدم و امروز رفتم از کتابخونه یه چند تا کتاب با همین مضمون گرفتم.
هنوز یه مقدار برای شیفت رفتن استرس دارم و دیشب هم توی خواب حتی حسش میکردم اما یه سره توی خواب به خودم یاداوری میکردم که عارفه الان خونه ای و شب بعدی شیفتی بهش فکر نکن و ریلکس باش، تا حدودی خوب تونستم کنترلش کنم