گاوگیجه ی درونی

۱۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

لطفا

بچه ها برام صلوات بفرستید این شیفت بخیر بگذره، یکی از مریضام خیلی بد حاله.

 

بعد ها نوشت: اون روز خیلی شیفت بدی بود. اول شیفت هد نرسمون گفت من بخش خودمون میمونم و یه نفر دیگه میره نفرو و نیازی نیست نگران باشم. لباسام رو هنوز عوض نکرده بودم و داشتم شیرینی بازنشسته شدن یکی از همکارا رو میخوردم که هد نرسمون اومد و گفت اممم امروز خانم افسری حالش خوب نیست و سرماخورده میتونی شما بری نفرولوژی؟ با وجود اینکه از اونجا به شدت متنفرم اما بگو چطور میتوم روی هدنرس محبوبم رو زمین بندازم و هم اینکه جای انتخابی هم نبود برام خلاصه قبول کردم اما خب اون شیرینی به دهنم زهر شد. 

رفتم نفرو و بگم چه شیفت بدی بود اسماعیل. چه شیفت بدی بود. یه عالمه مریض و یه مریض بد حال. حالا مریض های خودشون بهتر از من بودن. اول شیفت به هدنرس نفرو گفتم اوضاع رو و میدونی چی گفت، گفتش خانم صاد نگران نباشید مریض سطح 4 زیاد داریم ولی من به جز مریض خودم کسی رو ندیدم. شیفت بدی بود چون یه عالمه کار داشتم و نیرو های بخش هیچ همکاری نداشتن. انقدر که برای خودشون یه نیروی کمکی جدید اورده بودن که علایم حیاتی و انژیوکت ها رو انجام میداد اما وقتی من بهشون گفتم بیمارای من رو چک کردن یا نه مسئول شیفت گفتش اخه سرش خیلی شلوغه و وقت نمیکنه کارای شما رو انجام بده، کارد میزدی خون من در نمیومد.

تا اینجا چیز جدیدی نبود اما خب اون مریض بدحاله یه سره ذهنم رو درگیر کرده بود بالاخره با کلی اصرار من به مسئول شیفت قبول کرد به دکتر بگه بیاد و مریض رو ببینه.

شیفتم یکم بیشتر از انتظارم سخت بود اما چنان فشاری رو تحمل کرده بودم که شبش یه سره گریه میکردم. با گریه خوابیدم و وقتی بیدار شدم هم گریه کردم.

دیگه خیلی سعی کردم موضوع رو فراموش کنم و ذهنم رو به لباس جدیدی که داشتم میدوختم سرگرم کردم.

 

پ.نون: فکر کنم اون مریض بد حالم شب بعدش رفت ای سی یو.

۰۴ دی ۰۱ ، ۱۶:۱۲ ۷ نظر ۱۳

من و نفرو

اول از همه اینکه یه دست به افتخار این بازیکن بزنید که صبح رفته بانک و پیامکش رو فعال کرده بعد هم رفته ملحفه خریده و دور دوزی کردتش و بعد هم رفته شیفت :))

امروز که رفتم بخش توی برگه تقسیم دیدم جلوی اسمم یه چیزی نوشتن که نمیتونستم بخونم. به همکارهام که داشتن درباره نمیدونم چی صحبت میکردن گفتم اینجا برای من چی نوشتن؟ نمیتونم بخونمش. همه گفتن نوشته نفرولوژی و منتظر بودن ببینن من چه واکنشی نشون میدم. منم اولش مات مونده بودم و گفتم دارین شوخی میکنین و گفتن نه باور کن و من گفتم جدی برم نفرو؟؟؟

اینو اینجا بگم که نفرولوزی یه بخشیه که همیشه کمبود نیرو داشتن از بخش ما نیرو گرفتن اما هر موقع که ما نیرو نیاز داشتیم، بهمون نیرو ندادن و دستمون رو گذاشتن تو پوست گردو. خلاصه اینکه هیچ کس دوست نداره بره بخش نفرولوژی چراییش را تا امروز نمیدونستم اما امروز که رفتم کاملا متوجه شدم.

با گام های استوار و حق به جانب رفتم به ملاقات ward‌ مون و گفتم جدی من باید برم نفرو؟ لبخند تلخی زد و گفت باور کن خود هدنرس گفته تو رو بفرستیم.

لحظه ای مکث کردم و گفتم دارین شوخی میکنین. من خودم اینجا به زور میفهمم چی به چیه حالا برم نفرو؟ گفتش هیچ اشکالی نداره دقیقا همینه، رفتی اونجا طوری باش که پشیمونشون کنی،‌ بگو نیرو طرحی صفر کیلومتری و کلی سوال بپرس. چشم امیدمون به تویه.

واقعا داشتن جدی جدی میگفتن این حرفا رو.

رفتم کوله ام رو برداشتم و جلو اسانسور دوباره برگشتم و گفتم جدی باید برم؟

و رفتم

و بگم که بهم نه تا مریض دادن، فاکینگ نه تا.

برای منی که تا الان ۴ تا رو به زور جمع میکردم نه تا دادن. اول شیفت سوپروایزر اومد و منم گفتم اوضاعو و اون هم به مسئول شیفت نفرو گفتش که کمکم کنه.

و بگم که چه کمک کردنی بود. هرجا میموندم میگفتن اشکال نداره انجامش نده بزار برا شیفت بعد.

خلاصه که خیلی بخش دیوانه کننده ای بود. نه از این نظر که شلوغ بودش و تعداد مریض ها بالا اتفاقا مریض هاشون نسبت به بخش خودمون کم کار تر بودن و وضعیتشون stable بود و خلاصه در برابر مریض های بخش خودمون خیلی خوب به حساب میومدن. مشکل این بود که فوق العاده بی نظم بود بخششون. ست پانسمان نداشتن. ترالی شون نقص زیاد داشت،‌ بعضی دارو ها رو کلا از داروخانه درخواست نکرده بودن و بعضی دارو های مریض هام موندش و مسئول شیفتشون گفت اشکال نداره بنویس شیفت بعدی انجام بده.

به معنی واقعی کلمه اونجا گاوگیجه گرفتم.

تازه یه رزیدنت کشیکی داشتن که فوق العاده روی اعصاب بود چپ میرفت راست میرفت میگفت دوستان عزیزم،‌ دوستان عزیم. هر موقع اینو میگفت دوست داشتم برم خفه اش کنم. رفتارش خیلی خوب بود که دوستانه بود و خیلی خودش رو نمیگرفت اما خب ادم باید یه مقدار حرفه ای هم باشه دیگه.

بعد ببین یه جوری بود که برنامه نیرو هاشون اوکی تر از ما بود ولی باز هم از ما نیرو میگرفتن. خب لعنتیا یکم برنامه هاتونو مناسب تر بنویسید که وبال گردن بقیه نشید. تازه یکی از کمکی هامون که قبلا یه ماهی اونجا بوده میگفته که میومدن نیرو های خودشون رو اف میکردن بعد از یه بخش دیگه نیرو میگرفتن،‌خلاصه خیلی کارشون بوقه.

امروز توی اسانسور داشتم به منشی بخشمون میگفتم که تا الان دعا میکردم که بخشمون نیرو جدید بگیره که شیفتامون یکم سبک تر بشه اما امروز که رفتم بخش نفرولوژی دعا کردم که اینا نیرو جدید بگیرن که ما رو نفرستن اونجا.

 

 

امروز چندین مرتبه خدا رو شکر کردم که موقع تعیین بخش، من رو نفرولوژی ننداختند. دیگه ببین چه اوضاعی بوده که من به این بخش خیلی خطرناک که هیچ کس نمیخواد بره رو به نفرو ترجیح دادم.

خدایا شکرت

۰۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۲۳ ۷ نظر ۴

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت و معرفی همکارهام

این روز ها قشنگ ضرب المثل "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت" رو حس میکنم و بیشتر از اون حضور خدا رو.

این روز ها بار ها خواستم بیام بنویسم چون تقریبا هر روز یه چیزی برای نوشتن دارم. یه روز پر از امیده و یه روز نهایت غم و رنج اما هیچ کدومشون نمیمونن.

درکنار این ناپایداری رنج و شادی چیزی که حس می کنم اینه که من رشد کردم و کاسه صبرم بزرگتر شده. این موضوع رو دقیق نمیدونم اما خب مثل روز های اول افسرده نمیشم و همین هم رشد به حساب میاد دیگه.

با همکارهام رابطه خوبی دارم، در حدی که برای یه نیروی جدید الورود میتونه خوب باشه، خوب هستم، حداقلش اینه که یه مقدار از نگرانی روز های اولم در این مورد کم شده. هدنرسمون رو دوست دارم و تنها چیزی که نظرم خیلی درباره اش عوض نشده اون ward بخشمونه، یه جوریه کلا. امروز شیفت بودم و کار های بالینم تموم شده بود و داشتم گزارشم رو می نوشتم که با صدای مهیب برخورد یه شی به میز استیشن سرم رو بلند کردم و عبارت وای ترسیدم رو به زبون اوردم. آقا گفتن خواب نباشی، اومدم هوشیارت کنم :« با همه یه جوری بودن هاش اون رو هم دوست دارم.

در بین این ها فقط با یه همکارم و رفیق جینگش اصلا نمیتونم کنار بیام، همون همکارم که توی این پست گفتم غرغرویه. یه جورایی هر دو مون داریم از هم دوری میکنیم، فکر کنم.

یه چند تا از همکارهام رو نتونستم ارتباطی برقرار کنم یه جورایی خودشون مانع میشن. میدونی انگار با بقیه خوب و راحتن اما با من نه، انگار که یه مقدار محتاطانه میخوان پیش برن، خب منم صبر میکنم.

یکی از همکار هام همش منو صدا میزنه مادرجان :)) خیلی فاصله سنی نداریم یعنی نه به قدر مادر و دختر بودن اما خب اینم به نوع خودش برام جالب و دوست داشتنیه.

یه همکارم رو خیلی دوست دارم. قبلا ward بخش بوده اما خودش به خاطر حس مسئولیت پذیری زیادی اش و بار روانی بالاش کناره گیری کرده. بیشتر شیفت های اموزشیم رو با ایشون بودم و بگم برام حکم امین رو داره. حرفش رو خیلی قبول دارم و باهاش راحتم و میدونم که راز نگه داره و بدون قصد و غرض راهنمایی میکنه.

یکی دیگه از همکار هام به شدت دختر مهربون و دوست داشتنیه. به طوری که مطمئم اگه ببینیدش در کلام اول میگید she is so sweet.

میدونم که توی فضای کاری ادم بهتره که دوری و دوستی و بی حاشیه و "هر چیزی از هر کسی بر میاد" باشه. اما حق بدید که از داشتن همکارهام به ذوق بیام.

 

 

 

پ. نون: یه قطره از این حضور خدا رو میخوام براتون بگم:

شیفت شب بودم و روز بعدش صبح کلاس خیاطی داشتم و مونده بودم که چیکار کنم و چجوری بعد یه شب نخوابیدن پاشم برم سر کلاس خیاطی محبوبم از طرفی جلسه قبلتر هم کلاس رو نرفته بودم و روم نمیشد به استاد خیاطیمون بگم نمیتونم بیام و کلاس رو یه زمان دیگه بندازه، به مامان گفتم صبح بعد شیفتم با سرویس بیمارستان یه راست میرم کلاس و خونه نمیام. شب شد و رفتم شیفت، ساعتای 12 شب بود که استاد خیاطیمون پیام داد که متاسفانه فردا برای تعمیر چرخ ها قراره یه نفر بیاد و تازه بهش خبر داده چون قرار بوده پس فردا بیاد و کلی عذر خواهی کرد که نمیتونه کلاس رو برگذار کنه و ان شالله بعدا جبران میکنه. اینجور شد که من بعد شیفت شبم یه راست رفتم خونه و تخت خواب :))

خدایا شکرت

 

پ.نون: این روزا با وجود ضیق وقت انقدر چیز میز توی نوت گوشیم نوشتم که الان میگم کاش قبلتر منتشرشون میکردم و اینجا نگهشون میداشتم. از اونجایی که اگه تاریخشون رو قبلتر از این پست بذارم ستاره ای براتون روشن نمیشه و من خیالم راحت میشه که وقتتون رو نمیگیرم به تاریخ قبلتر منتشرشون میکنم.

۰۲ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۵ ۱۰ نظر ۲