بچه ها برام صلوات بفرستید این شیفت بخیر بگذره، یکی از مریضام خیلی بد حاله.

 

بعد ها نوشت: اون روز خیلی شیفت بدی بود. اول شیفت هد نرسمون گفت من بخش خودمون میمونم و یه نفر دیگه میره نفرو و نیازی نیست نگران باشم. لباسام رو هنوز عوض نکرده بودم و داشتم شیرینی بازنشسته شدن یکی از همکارا رو میخوردم که هد نرسمون اومد و گفت اممم امروز خانم افسری حالش خوب نیست و سرماخورده میتونی شما بری نفرولوژی؟ با وجود اینکه از اونجا به شدت متنفرم اما بگو چطور میتوم روی هدنرس محبوبم رو زمین بندازم و هم اینکه جای انتخابی هم نبود برام خلاصه قبول کردم اما خب اون شیرینی به دهنم زهر شد. 

رفتم نفرو و بگم چه شیفت بدی بود اسماعیل. چه شیفت بدی بود. یه عالمه مریض و یه مریض بد حال. حالا مریض های خودشون بهتر از من بودن. اول شیفت به هدنرس نفرو گفتم اوضاع رو و میدونی چی گفت، گفتش خانم صاد نگران نباشید مریض سطح 4 زیاد داریم ولی من به جز مریض خودم کسی رو ندیدم. شیفت بدی بود چون یه عالمه کار داشتم و نیرو های بخش هیچ همکاری نداشتن. انقدر که برای خودشون یه نیروی کمکی جدید اورده بودن که علایم حیاتی و انژیوکت ها رو انجام میداد اما وقتی من بهشون گفتم بیمارای من رو چک کردن یا نه مسئول شیفت گفتش اخه سرش خیلی شلوغه و وقت نمیکنه کارای شما رو انجام بده، کارد میزدی خون من در نمیومد.

تا اینجا چیز جدیدی نبود اما خب اون مریض بدحاله یه سره ذهنم رو درگیر کرده بود بالاخره با کلی اصرار من به مسئول شیفت قبول کرد به دکتر بگه بیاد و مریض رو ببینه.

شیفتم یکم بیشتر از انتظارم سخت بود اما چنان فشاری رو تحمل کرده بودم که شبش یه سره گریه میکردم. با گریه خوابیدم و وقتی بیدار شدم هم گریه کردم.

دیگه خیلی سعی کردم موضوع رو فراموش کنم و ذهنم رو به لباس جدیدی که داشتم میدوختم سرگرم کردم.

 

پ.نون: فکر کنم اون مریض بد حالم شب بعدش رفت ای سی یو.