این روز ها قشنگ ضرب المثل "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت" رو حس میکنم و بیشتر از اون حضور خدا رو.

این روز ها بار ها خواستم بیام بنویسم چون تقریبا هر روز یه چیزی برای نوشتن دارم. یه روز پر از امیده و یه روز نهایت غم و رنج اما هیچ کدومشون نمیمونن.

درکنار این ناپایداری رنج و شادی چیزی که حس می کنم اینه که من رشد کردم و کاسه صبرم بزرگتر شده. این موضوع رو دقیق نمیدونم اما خب مثل روز های اول افسرده نمیشم و همین هم رشد به حساب میاد دیگه.

با همکارهام رابطه خوبی دارم، در حدی که برای یه نیروی جدید الورود میتونه خوب باشه، خوب هستم، حداقلش اینه که یه مقدار از نگرانی روز های اولم در این مورد کم شده. هدنرسمون رو دوست دارم و تنها چیزی که نظرم خیلی درباره اش عوض نشده اون ward بخشمونه، یه جوریه کلا. امروز شیفت بودم و کار های بالینم تموم شده بود و داشتم گزارشم رو می نوشتم که با صدای مهیب برخورد یه شی به میز استیشن سرم رو بلند کردم و عبارت وای ترسیدم رو به زبون اوردم. آقا گفتن خواب نباشی، اومدم هوشیارت کنم :« با همه یه جوری بودن هاش اون رو هم دوست دارم.

در بین این ها فقط با یه همکارم و رفیق جینگش اصلا نمیتونم کنار بیام، همون همکارم که توی این پست گفتم غرغرویه. یه جورایی هر دو مون داریم از هم دوری میکنیم، فکر کنم.

یه چند تا از همکارهام رو نتونستم ارتباطی برقرار کنم یه جورایی خودشون مانع میشن. میدونی انگار با بقیه خوب و راحتن اما با من نه، انگار که یه مقدار محتاطانه میخوان پیش برن، خب منم صبر میکنم.

یکی از همکار هام همش منو صدا میزنه مادرجان :)) خیلی فاصله سنی نداریم یعنی نه به قدر مادر و دختر بودن اما خب اینم به نوع خودش برام جالب و دوست داشتنیه.

یه همکارم رو خیلی دوست دارم. قبلا ward بخش بوده اما خودش به خاطر حس مسئولیت پذیری زیادی اش و بار روانی بالاش کناره گیری کرده. بیشتر شیفت های اموزشیم رو با ایشون بودم و بگم برام حکم امین رو داره. حرفش رو خیلی قبول دارم و باهاش راحتم و میدونم که راز نگه داره و بدون قصد و غرض راهنمایی میکنه.

یکی دیگه از همکار هام به شدت دختر مهربون و دوست داشتنیه. به طوری که مطمئم اگه ببینیدش در کلام اول میگید she is so sweet.

میدونم که توی فضای کاری ادم بهتره که دوری و دوستی و بی حاشیه و "هر چیزی از هر کسی بر میاد" باشه. اما حق بدید که از داشتن همکارهام به ذوق بیام.

 

 

 

پ. نون: یه قطره از این حضور خدا رو میخوام براتون بگم:

شیفت شب بودم و روز بعدش صبح کلاس خیاطی داشتم و مونده بودم که چیکار کنم و چجوری بعد یه شب نخوابیدن پاشم برم سر کلاس خیاطی محبوبم از طرفی جلسه قبلتر هم کلاس رو نرفته بودم و روم نمیشد به استاد خیاطیمون بگم نمیتونم بیام و کلاس رو یه زمان دیگه بندازه، به مامان گفتم صبح بعد شیفتم با سرویس بیمارستان یه راست میرم کلاس و خونه نمیام. شب شد و رفتم شیفت، ساعتای 12 شب بود که استاد خیاطیمون پیام داد که متاسفانه فردا برای تعمیر چرخ ها قراره یه نفر بیاد و تازه بهش خبر داده چون قرار بوده پس فردا بیاد و کلی عذر خواهی کرد که نمیتونه کلاس رو برگذار کنه و ان شالله بعدا جبران میکنه. اینجور شد که من بعد شیفت شبم یه راست رفتم خونه و تخت خواب :))

خدایا شکرت

 

پ.نون: این روزا با وجود ضیق وقت انقدر چیز میز توی نوت گوشیم نوشتم که الان میگم کاش قبلتر منتشرشون میکردم و اینجا نگهشون میداشتم. از اونجایی که اگه تاریخشون رو قبلتر از این پست بذارم ستاره ای براتون روشن نمیشه و من خیالم راحت میشه که وقتتون رو نمیگیرم به تاریخ قبلتر منتشرشون میکنم.