گاوگیجه ی درونی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طرح» ثبت شده است

یا زنگی زنگی یا رومی رومی

چند وقت پیش اومدم گفتم که ابلاغیه طرحم اومده و نگرانم. ابلاغیه اومده و بیمارستانی که دوست داشتم نیفتادم و گفتم گلی میگه که همه چی رو به اوس کریم سپرده.

اون موقع از بچه ها خبر نگرفتم که اونا کجا افتادن، اما دیروز زنگ زدم بهشون و جالبه بگم گلی همون بیمارستانی که من دوست داشتم افتاده و جالب بود که خودش ناراضی بود و دوست داشت بیمارستان من بیفته. دلیلش رو که پرسیدم گفت چون اونجا ادم کار کشته تر میشه و من گفتم گلی: نمیدونم کار سنگین و طاقت فرسا اینجا که حتی وقت نخواهی کرد بری دستشویی چجور تو رو یه ادم حرفه ای میکنه. به نظر من فقط خسته و فرسوده میکنه.

بعد اینکه بیمارستان محبوبم نیفتادم با خودم گفتم یا زنگی زنگی یا رومی رومی1 حالا که بیمارستان محبوبم که کار با ارامشی داره نیفتادم میخوام اورژانس برم. گرچه برای بیمارستان  مهم نیست که دوست داری کجا بری و خودش بر اساس اولویت نیاز بخش ها نیرو توزیع میکنه. امیدم به اینه که شاید بچه ها دوست نداشته باشن اورژانس شلوغ و پر کار برن و من یه حق انتخاب داشته باشم.

هنوز که معلوم نیست چی بشه چون ازمایشات و طب کارم رو ندادم و احتمالا دو سه هفته دیگه برم بیمارستان.

 

چند روز پیشا یه سر رفتم مهر سازی که مهر ببینم. اقاهه گفت دو خطی میخوای یا سه خطی. من که خیلی سر در نیاوردم اما مهر های دو خطیش جمع و جور تر بود. بین مهر های دو خطی یه مدل مهر بود که خیلی محکم و با کیفیت به نظر میومد اما رنگش مشکی بود و فقط همین رنگ رو داشت. یه مدل هم بود که رنگی پنگی تر بود اما یه مقدار شکننده به نظر میومد البته شکننده که نه فقط چون پایینش یه حالت شفاف یکم نازک بودش نسبت به اون یکی بی کیفیت تر به نظر میومد. اونجا نتونستم تصمیم قطعی بگیرم که مهر با دوام اما زشت رو بگیرم یا مهر خوشگلتر اما شکننده. یه دلم میگفت که عارفه تو که میخواستی برای بیمارستان ست جامدادی و مهر سبز بگیری، حالا که جامدادیت سبز نشد و یونیکورن سفید گرفتی بیا مهرت رو هم یه رنگ گوگولی بگیر. تازه تو که فعلا قصد جدی نداری بعد دو سال طرحت همچنان توی بیمارستان کار کنی بیا و همین دو سال رو هر ایده ای داری انجام بده که به دلت نمونه. یه دل هم میگه که هیچ نظری ندارم اما باز نشه که مهرت به سال نرسیده خراب بشه و بخوای دوباره هزینه کنی.

۱۱ آبان ۰۱ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر ۴

سپاس و شکر خدا را که بند ها بگشاد

قبل خوندن پست لطف کنید برای آرامش روح پدر جناب چرنوبیلیسم فاتحه ای قرائت کنید.

 

 


 

یهویی همه چی خیلی خوب پیش رفت.

مهر شروع شده بود و من برای اولین بار اغاز مهر رو بیکار و بی هدف توی خونه نشسته بودم. خیلی جو خونه برام سنگین بود که احتمالا دلیل اصلیش خودم بودم. در حدی اذیتم میکرد که تقریبا هر روز رو به یه بهانه ای از خونه بیرون میزدم  و اغلب صبح ها برای اوقات پرکنی با برنامه سولولرن پایتون یاد میگرفتم و بگم که چقدر چالش برانگیز و صعب الیادگیری والبته شیرین بودش.این جمله در حدی اذیتم میکرد یه جوریه که انگار خیلی خیلی در عذاب بودم که خب اینجوری نبود و فقط "دوست نداشتم تو اون فضا باشم" بودش.

فکر کنم شنبه روزی بود که یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه ثبت نام کنم. اون روز انگار که برای اولین بار بود میرفتم باشگاه و تقریبا مضطرب بودم اما  feel the fear and do it anyway گویان رفتم و ثبت نام کردم و خدا رو شکر کسی نپرسید که تو که قرار بود سه هفته ای بری مسافرت و برگردی چی شد چرا نیومدی و این حرفا.

تازه خونه برگشته بودم و هنوز لباسام رو کامل عوض نکرده بودم که زندایی زنگ زد و گفت کلاس خیاطی خانوم فلانی پس فردا جلسه اولشه چون میدونستم خیلی علاقه داری گفتم بهت اطلاع بدم.

و ساعتی بعدش پیام اومد که برو کلاس توجیهی طرح رو ثبت نام کن که تو لیست قرار بگیری.

 

و بپرسم که چطور ممکنه سه تا از مهمترین مسائلت تو یه روز گره شون وا بشه. حدس میزنم دعای خیر یه نفری بوده. چون برای تک تک اینا من مدت ها درگیر بودم. برای طرح دو بار رفتم اداره طرح هر بار بهم گفتم صبر کنم. برای خیاطی دیر اقدام کرده بودم و دوره تابستون رو از دست داده بودم و معلوم نبود که خانومه دیگه بخواد هنرجو بگیره یا نه. و باشگاه هم که فقط هر روز عقب مینداختمش بنا به دلایلی.

 

 

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

به جان رسید فلک از دعا و ناله من

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

 

 

 

 

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۴۰ ۲ نظر ۶