آدم نمیدونه کی مغزش دستور میده که، هی بلند شو و بنویس. و بعد تو میری چراغ رو روشن کنی که بنویسی.
سال ۱۴۰۲ برای من هدیه بی‌خوابی و اختلال خواب اورده. سخت میخوابم و خیلی سبک میخوابم. حتی صبح هایی که از بیمارستان بر‌میگردم و در اوج خستگی هستم یک ساعتی طول میکشه که به خواب برم. نمیخواد بگی که ذهنت درگیره و مراقبه کن و یوگا برو و اینا که خیلی انجامشون دادم، یه بار حساب کردم تقریبا ۵ تا جلسه ده دقیقه ای مدیتیشن قبل خواب انجام داده ام تا خوابم برد.
علی ای حال الان بیدارم و میخوام بنویسم.
شب قبل ساعتای ۲ ثمین ازم پرسید خب دختر میخوای چی کار کنی؟ انصرافت رو میگم و من فقط گفتم از این سوالا سخت نپرس چون فعلا نمیخوام بهش فکر کنم.
۴ ساعت قبل از این گفتگو کوتاه با رزیدنت خیلی دوست داشتنیمون داشتم چایی میخوردم. بی نهایت گوگولی و خوبه این دکتر، سنش نسبتا زیاده و دو تا بچه بزرگ داره و الان رزیدنت ارشد و سال اخره. خلاصه داشت میگفت که نمیدونه الان داره اشتباه دوران اینترنیش رو تکرار میکنه که موقعیت کاری خوب پیش روش رو کنار میزاره تا بره شهرستان کنار خانواده و اقوام بستگان باشه یا نه. و اینکه دوست داره دو سال دیگه پیش روش رو هم تحصیل کنه و درباره اش تردید داره و شاید بهتر باشه در کنار خانواده و بچه هاش باشه و بهشون رسیدگی کنه و من فکر کنم میخواستم بگم که ؛
یه زمان عارفه خودخواه از اینکه از شیفت بر‌میگشت خونه و مامانش خونه نبود کلی دپرس میشد اما پی برد که مامانش هم حق داره زندگی حرفه ای مورد علاقه اش رو داشته باشه و پیشرفت های کتری و روابط حرفه ای و همکارا و وظیفه مادری هیچ نباید جلوی خواسته های شخصیش رو بگیره. و مطمئنا بچه های شما هم این موضوع رو درک میکنن.
از این پاراگراف فقط جمله احرش رو گفتم و دکتر بعدش پرسید خب تو میخوای بعدش چی کار کنی و من گفتم فعلا هیچ برنامه ای ندارم و بهش فکر نمیکنم تا هول نکنم و افسرده نشم از این بی آینده بودن.
همیشه یه بعد درونم خیلی افسرده است و دائما میگه خب که چی بشه و فاز منفی میده.
و‌یه بعد دیگه ام میگه جوانی شعبه ای از شوریدگیست. یه راه و انتخاب کن و برو، فوقش اشتباه از اب در میاد دیگه.
و من کنار بعد افسرده ام قرار میگیرم و به جوان شیدا درونم میگم اگه نشد چی؟ اگه بعدش ببینم واقعا تهش هیچی نبوده چی؟

 

 

حس میکنم چقدر پرت و پلا زیاد گفتم :/