بله، بالاخره دور گردون به ما هم رسیده و یه نیمچه تعطیلاتی داریم. امروز اخرین روز تعطیلاتمه و هیچ کاری نکردم و خیلی هم بهم خوش گذشته با این هیچ کاری نکردن، انقدر که گاهی فکر میکنم میتونه تا ابد همینجور ادامه داشته باشه. اما نداره متاسفانه.

تعطیلات من اینجور میگذره که توی عید دیدنی های شبانه مون یه گوشه میشینم و به حرف های نیش دار مامان و بابا گوش میدم.

مامان که به هر بچه دبیرستانی فامیل میگه که برو فرهنگیان و این خبط عارفه رو نکن که الان مثل خر تو گل گیر کرده و این بچه هر چقدر هم که نصیحتش کردیم که برو فرهنگیان گوش نکرد و فکر کرد خودش بهتر میفهمه و حالا نگاش کن. و نقلش با هر بزرگتری اینه که بچه های این دوره زمونه اصلا حرف گوش کن نیستن و هر کار دلشون بخواد میکنن بعد هم دست از پا درازتر برمیگردن که ما اوضاع براشون درست کنیم و ذره ای صبر برابر مشکلات ندارن.

و من هم از همون گوشه ساکت نشسته و گوش میدم و ذره ای مخالفت نمیکنم چون راست میگه، هر چقدر هم که بگم نه اینطور نیست اما ته قلبم میگه که درست میگه و حتی اگه اشتباه هم باشه به نظرت من مخالفتی میکنم؟ نه چون نمیتونم.

و بابا و جمع فامیل پدری که تلاش دارن حتماااا از توشون حداقل یه دکتری در بیاد و عارفه طفلکی که هر چی درس خوند نتونست. بابا چنان میگه که عارفه ما که نشد دکتر بشه ان شالله شما دکتر بشی که من از همون گوشه ای که نشستم تا خود فیها خالدون سرخی عصبانیتم دیده میشه.

یا مثلا وقتایی که بهش میگم باید بری دکتر و در جواب میگه که خب تو که پرستاری بگو باید چی کار کنم؟ این حرفا چیه باباجان تو چهااار سال رفتی دانشگاه.

یا مثلا هفته پیش که با اصرارش نسخه اش رو برده بودم پیش یه دکتر دیگه که براش الکترونیک کنن و دکتره قبول نکرده بود چون خودش بیمار رو ندیده و خط دکتر دیگه رو نمیتونست بخونه. بهم گفتش خب بهش میگفتی خودت پرستاری بابا جان و براش میخوندی دارو ها رو. خودت نمیتونستی بخونیشون؟

 

 

 

همه اینا منو مجبور میکنن که خوب باشم و کم نیارم و این احساس باید یه کاره ای بشم که دست از سرم بردارن رو بهم تحمیل میکنن و منو دائما توی شرمساری فرزند خوب نبودن میزارن.