این روزا خیلی سرگشته بودم

با خودم

با رابطه ام

با کارم

با دوستام

با زندگی

 

یه عالمه که نه، اما اتفاقای مهمی افتاد

پرسشهای جدیدی پیدا شد

دعدغه های مختلف

ولی چیزی که خیلی برام بولد بود و به خاطرش اومدم بنویسم این بود که

جا های زیادی اسیب دیدم، انتظاراتم براورده نشد، مورد ناحقی واقع شدم، احساس کردم باید این میشد اما نشد، مورد سرزنش قرار گرفتم در حالیکه لایقش نبودم، قضاوت شدم و از این چیزا.

 

و هر دفعه این جمله تو ذهنم میومد که دارم با بزرگسالی مواجه میشم و دردم کمتر میشد.

مواجهه با بزرگسالی واقعا ادم بزرگ میشه

رنج میبینی و مجبوری لبخند بزنی و ادامه بدی و یا حتی اصن لبخند هم نزنی خود ادامه دادن بزرگسالیه، اصن ادامه هم نه. ادامه به اون معنا که به هدفت نگاه کن و مسیرت رو ادامه بده نه. اینکه ذهنتو از اون موضوع بکشی بیرون و به بقیه کارهات برسی‌.

 

مثلا

ذهنت داره برای مسئله ای که توی بیمارستان رخ داده سوگواری میکنه و گریه میکنه و اشک میریزی و بعد یهو میگی اوه ساعت ۱۲ شد ناهار چی بپزم.

 

 

و فکر کنم این مواجهات، بزرگسالیه