عمیقا دلم میخواست مث پدرم چند تایی خواهر و برادر میداشتیم که هر از چندگاهی بهم زنگ میزدن و حالم رو می‌پرسیدند و من هم در حالیکه دستم رو روی پهلو ام گذاتشم و فشار میدادم که دردش مانع تکلمم نشه بخندم و بگم معلومه خواهر جان حالم خوبه ولی لعنت به شعار " فرزند کمتر زندگی بهتر" همونی که وقتی کوچیک بودم رو ساختمان سر چهارراه کشیده بودن.

همونی که باعث شد به جای اینکه الان با برادرا و خواهرام سر و کله بزنم اینجا روزنگار بنویسم.

لعنت به نظام تک فرزندی