گاوگیجه ی درونی

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خداحافظی های ناگهان

تموم شد.
بعد یک ماه نوبت به خداحافظی رسید.
خب مطمئنا وقتی قراره یه چیزی یا یه کسی دیگه نباشه جای خالیش با کارایی که قبلا میکرده و الان بارش روی دوش بقیه میفته مشخص میشه.

خیلی برام دردناک بود وقتی شنیدم در مرثیه خداحافظیم میگفتن دیگه کی پروسیجر های ما رو انجام بده؟IV line ها رو به کی بسپریم؟ نمونه ها رو چی کار کنمی؟حضورت مایه آرامشمون بود و قس علی هذا

 

درست و عین حقیقت رو میگفتن اما خب شنیدنش برا من سخت بود.
چونکه تنها چیزی که من باهاش یاداوری میشدم همینها بود.
نبود من فقط به خاطر اینکه مقداری کار بقیه سنگین تر میشد حس خواهد شد و نه چیز دیگه ای.
البته روند کار همینه چون من توی این مجموعه طی این یه ماه فقط یه چرخ دنده وابسته بودم. یه چرخ دنده تازه کار وابسته که چیز زیادی نمیتونه به یادگار بزاره چون از خودش چیزی نداره.

 

 

خداحافظی مورد انتظارم نبود.
ناگهانی و سریع و کوتاه. 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۲ ۱ نظر ۰

Right person in a wrong place

اینجا اگه ۱۰ دقیقه نحوه کار کردن هر کس رو نگاه کنی متوجه میشی که به چه میزانی حرفه ای هستن.
کلا یه عده حرفه ای تر از بقیه کار میکنن و یه جورایی یه فوت های کوزه گری بلدن.

 

هر موقع توی اتاق رست باشم اگه کس دیگه هم باشه به صحبت میگیرمش. بالاخره یه چند قدمی بیشتر از من راهو رفتن و کاربلد تر ان.

امروز هم قرعه به خانم اعتماد افتاد و مهمون این قسمت از "خب چه باید بکنم" برنامه من شدن.

خانم اعتماد به نظر من از اون دسته ادمای حرفه ای به حساب میاد.
داشتیم با هم گفتگو میکردیم که
توی همون مدت کوتاه گفتگومون به عنوان نمونه داشتن به صورت علمی شرایط یکی از بیمارا رو پیش بینی میکرد.
متوجه شدم چقدر داره با شوق حرف میزنه و کلا اینکه لحن و هیجان موضوع به سطح تازه ای منتقل شده بود.
درباره سابقه اش پرسیدم گفت که قبلا تو ccu و اورژانس بوده و ارشد خونده.
و من تماما در بهت بودم که چرا الان این بخشه. پر واضح بود که باید توی یه بخش تخصصی تر کار میکرد.

با خانم اعتماد درباره علاقه ام به کار کردن توی بخش های ویژه گفتم و ازش خواستم از تجربه اش توی بخش هایی که کار کردن بگن.
در انتها توضیحاتش حس کردم چقدرررر دلم میخواد بخش ccu مشغول به کار شم خصوصا ccu بیمارستان امام رضا.

کار کردن توی بخش های ویژه اینجوریه که به یه پایه علمی قوی نیاز داری که هر لحظه و خصوصا تو شرایط بحرانی بتونی ازش توی بالین استفاده کنی و خب بالطبع با شرایط پر خطر تر و پر مسئولیت تر و پر استرس تری هم رو به رو میشی.
قسمت دوست داشتنی این بخش های پر استرس برای من اینه که احتمالا اونجا حس خواهم کرد ۴ سال درس خوندنم یه جا درست و حسابی به کار میاد و احساس مفید بودن میکنم. 
شاید سوال بشه که خب میتونی از این کوله بار دانشت توی هر جایی که باشی استفاده کنی.
بله میشه اما باید توجه کنیم که اینجا ایرانه و یه مقدار زیادی از ایده ال که نه بلکه حتی از استاندارد عقب هستیم و توی این بخش ها شرایط برای اینجور کار کردن فراهم تره.

 

داشتم میگفتم که دوست دارم توی ccu بیمارستان امام رضا مشغول به کار شم.
پس تصمیم گرفتم که به عنوان کار دانشجویی و یا هر چیز دیگه ای مدتی رو زود تر از موعد کارورزی توی این بخش بگذرونم.
اما مگه میشه تصمیم به کاری بگیرید و جلوی پاتون سنگ نیفته.
بله، سنگ ماجرای من این بودش که باید اول دوره کارورزی ccu رو میگذروندم که ترم بعد بودش و خب خیلی دیر میشد دیگه و اینکه بخش های ccu در طول سال دائما با دانشجو پر ان.

و تمام

فقط امیدوارم اونقدر خوش شانس باشم که دوره طرحم رو توی این بخش بیفتم.

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر ۰

Intern

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر ۰

تقریبا آشنا

ابتدا نوشت: اینجا (البته نه فقط اینجا که کل بیان) خواننده ها اونقدر کم هستن که باعرض پوزش تقریبا میشه نادیده گرفتشون و پس متن هامو برای خودم مینویسم. گرچه الان که فکر میکنم قبلا هم برای خودم مینوشتم :/  پس بهتره اینجوری بیانش کنم که الان تقریبا جنبه خاطره نویسی داره.

ابتدا نوشت (۲): به پیرو ابتدا نوشت قبلی چراغ ها رو خاموش میکنم و هر کس دوست داشت میتونه بدون رو در بایستی و یا هر چیز دیگه ای لغو دنبال کردن بزنه.

ابتدا نوشت (۳) : روزهایی رو میگذرونم که بنیانم متزلزله و مجبور شدم وبلاگ ها رو لغو دنبال کردن بزنم. از شما عذر میخوام.

 


 

 

امروز توی اتوبوس نزدیک راهرو نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه میکردم و انگار که من خیلی تو مشکلاتم غرق ام و لطفا کسی نیاد بگه میشه کنارتون بشینم. زیر چشمی مسافر های جدید که از در وارد میشدن رو داشتم نگاه میکردم که یه یکیشون به چشمم اشنا اومد، اما تو خلقی نبودم که بخوام بگم خیلی به چشمم آشنا میاید، جایی شما رو ندیدم؟ اما طرف مقابل توی مودش بود و گفت سلام حالت چطوره؟ و من مثه آدمی که بعد یه عالمه زل زدن به قفسه های خرید تازه یادش میاد قصدش از خرید اومدن چی بوده بعد یه مکث عمیق گفتم سلااام داشتم فکر میکردم که الان بهت بگم خیلی اشنا به نظر میای که خودت پیش دستی کردی.

خیلی همو نمیشناختیم در این حد که ورودی یه سال هستیم اما از رشته های متفاوت و یه چند مرتبه همو توی سالن دانشگاه دیدیم.

دختر خوبی بود حداقلش به این خاطر که سعی نکرد یه تقریبا اشنا رو نادیده بگیره.

یکم گفتگو کردیم و توی دو ایستگاه بعد از هم خداحافظی کردیم.

 

 

عصر داشتیم با ریحون میرفتیم فروشگاه رفاه تا من یدونه روغن بچه بخرم که البته نداشتش و مجبور شدیم بعد یه عالمه پیاده روی از یه داروخونه بخرمش.

تو پیاده رو بودیم و داشتیم درباره اینکه چقدر ادامس باد کردن توی خیابون زشته بحث میکردیم که یه دختر تقریبا اشنایی از کنارمون رد شد و بعد گفت عارفه و من برگشتم و گفتم خدای من ملیکا حالت چطوره؟ هر چند خیلی گذشته اما خب حضوری تبریک گفتن فشنگتره پس ازدواجت رو تبریک میگم. 

تو دلم گفتم دختر چقدر تو بزرگ شدی...

در واقع همه اطرافیانم تقریبا بزرگ شدن.

چه حضوری ببینمشون و چه مجازی اینو خیلی سریع میفهمم.

اوه یه چیز جالب دیگه 

هر کدوم از اطرافیانمو میبینم با خودم میگم 

هی انگار همه زندگیشونو ساختن و فقط من موندم.

 

به طرز غریبانه ای من هیچ فرقی نه تو ظاهر و نه تو رفتارم و نه تو زندگیم نداشتم. 

گرچه وقتی موضوع رو به زهرا گفتم بهم گفتش عارفه اتفاقا به نظرم تو ادم خیلی موفقی هستی و از بار اولی که دیدمت خیلی پیشرفت کردی.

 

درباره اون مسئله "تقریبا آشنا" باید این رو هم اضافه کنم اگه یه تقریبا اشنا رو توی خیابون ببینم به احتمال ۹۰٪ از کنارش رد میشم اما اگه ببینم طرف مقابل لحظه ای در غریبه نبودن من شک کنه وایمیستم و باهاش گفتگو کوتاهی رو شروع میکنم.

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۴۰ ۱ نظر ۰

۱۵۵

هر صبح که بیدار میشم 
حس میکنم یه جام زهر جلوم گذاشتن و میگن خوردن این باید ۲۴ ساعت طول بکشه
و میتونی هر تععععداد قندی که دوست داری همراهش بخوری.

 اتفاقای خوب زیادی ممکنه در طول روز برام بیفته اما همشون مثه همون قند های کنار جام هستن.

 

نمیشه گفت زیادی تو فکر بدی های زندگی ام

بهتره بهش بگیم که زندگی برای عارفه مقدار زیادی بی معنیه.

۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰