حالا که یکم از واقعه گدشته و احساسات من معتدل تر شدن میخوام از قضیه بگم
قضیه از این قراره که چند روز پیش مامان بعد ناهار از نشست به گفتن که یه نیروی طرحی جدید اومده و خیلی دختر زرنگیه. توی دوره کارشناسیش یه جا میرفته اپراتور لیزر و بعد یه سال کار کردن برا طرف. طرف گفته میخواد کلینکش رو ببنده و این دختر اومده با پزشک کلینیک شراکتا دستگاه لیزر رو خریدن و الان سه روز در هفته میره کلینیک و در امدش ماهی 15 میلیونه و خیلی دختر زرنگیه و تو هم باید یه فکری بکنی. من ساکت بودم اما حقیقتا ناراحت بودم از اینکه مامانم دایما منو با بقیه مقایسه میکنه و هیچ وقت هم نمیشه که دست از اینکارش برداره و نمیدونم چرا والدین فکر میکنن اگه بچه شونو با بقیه مقایسه کنن بچه به فکر میفتن و انگیزه میگیرن که کاری کنن.
القصه غصه شدم و شبش گریه کردم.
و روز بعد رفتم بیمارستان و طرحی جدید رو دیدم که خیلی با اعتماد به نفس و خوشتیپ اومد و سوییچ ماشینش رو گذاشت توی کوله اش و تو فکر بودم که چقدر خوبه که ادم این مدلی باشه.
یکم نگاهش کردم و به نظرم اومد که چقدر قیافه اش اشناست و بعله از هم مدرسه ای های دوره راهنماییم بود.
و میدونی چی حرصم میده اینکه اون زمان من همش سرم تو کتاب بود و مامان میگفت درس بخون و از درسه که ادم به جایی میرسه و این حرفا. و حقیقتا بچه زرنگ مدرسه بودم درمقایسه با طرحی جدید اما اینکه میبینم اون درس خوندن ها نهایتا منو با کسی که یه زمانی من ازش سر تر بودم تو یه جایگاه که نه، حتی پایینتر قرار گرفتم اندوهگین و ناامیدم میکنه.