امروز صبح از اون روزای سگی بود.
هنوز از شب قبلش اعصابم ناآروم بود و چشمام خسته.
صبح با مامان دعوای ریزی داشتم و با خودم گفتم برای اینکه یکم حالم بهتر بشه پاشم برم قضیه طرح رو اوکی کنم و رفتم و بد تر شد.
با خودم گفتم حالا نه کار دارم، نه تکلیفم با نیمه های تیر مشخصه، نه به آزمون استخدامی میرسم و نه هیچ کوفت دیگه ای.


عصری رفتم حرم برای یکی از دوستام دعا کنم.
به این شعره برخوردم؛

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب

 

 

 

 

اوس کریم خوب میدونه چی رو کی بگه
هنوزم به قضایا فکر میکنم اعصابم مشوش میشه اما چاره چیه جز صبر.
این صبر که من میکنم افشردن جان است.