تا حالا شده حس اضافه بودن، پذیرفته نشدن، گزینه جایگزین بودن بکنید.
و من الان همینم
صبح بعد اون شیفت شب کذایی رفتم با سوپروایزر صحبت کردم و چقدر متین و با ارامش جواب داد و نتیجه حرف هاش این بود که خود هدنرستون شما رو معرفی کرده و میتونید برید باهاش صحبت کنید.
و من هزاران بار غصه ناک شدم از اینکه من انقدر به اون بخش حس میکردم تعلق دارم و اساسا نیروی اون بخش هستم و جزو یه خانواده به حساب میام و اینکه این موضوع رو میشنیدم قلبم رو ازرده میکرد و اینکه چقدر هدنرسمون رو دوست داشتم چون به نظرم منصفانه رفتار میکرد.یخواستم باهاش برم صحبت کنم و بگم که خانم فلانی شما که خودت بهتر میدونستی من نیروی جدیدم و هنوز اموزشم مونده چرا منو فرستادی یه بخش جدید که هیچی هم ازش سر در نمیارم. شما که میدونستی اوضاع بخش نفرو چجوریه و هیچ کدوم از نیرو های باسابقه ات حاضر به رفتن نبودن و خودت هم دیدی چقدر من سر اون دو تا شیفت نفرو بودنم اذیت شدم. شما که شیفت منو جا به جا کردی و انداختی شب یلدا تا یکی از نیروهات رو اف کنی و من همکاری کردم و خم به ابرو نیاوردم. چرا بی انصافی کردی؟
ولی اونقدر خسته بودم از شیفت قبلیم، شیفت قبلی به معنی واقعی یه فروپاشی روانی بود برای من و حتی توی بخش گریه کردم، جلوی مسئول شیفت و چقدر هم که اون و همکارهاش منو از این بابت به سخره گرفتن
انقدر خسته و افسرده بودم که مامانم گفتش خودش میره صحبت میکنه.
هنوز نمیدونم نتیجه چی میشه.
ولی خانم هدنرس نامحبوبم این رسمش نبود.

میدونم که بعدا چو راه میفته که مامانش اومده و کاراش رو درست کرده ولی دیگه به اینجام رسیده و به جهنم که چی فکر میکنن.
هر چند دیگه اون بخش مثه قبل نمیشه برام.