چی میتونه بدتر از این باشه که بگن دیگه نیروی بخش نفرولوژی هستی


چقدر بده که امشب مامان نیست که یکم تو بغلش گریه کنم.

و چقدر بد تره که حتی یه نفر رو ندارم که بتونم بهش زنگ بزنم و فقط گریه کنم و اونم هی نگه که چی شده؟ حالا اشکالی نداره انقدر بابتش ناراحت نباش.

 

امروز با لبخند وارد بخش شدم که هدنرسمون رو دیدم و گفت که خانم صاد شما تا پایان ماه نیروی نفرو هستی و من وا رفتم و فکر کنم فقط به اندازه یک هجا تا نشستن روی زمین و گریه کردن فاصله داشتم. توی رختکن با بغض همه وسایلم رو برداشتم و خداحافظی کردم. توی مدیریت پرستاری دنبال سوپروایزر میگشتم که باهاش صحبت کنم و نبود و من بار دیگه بغض کردم. رفتم بخش و با هدنرسشون رفتم صحبت کنم و شرایط نیروی جدید بودن و نمیتونم این تعداد زیاد بیمار رو مدیریت کنم ندارم رو براش توضیح دادم اما طوری واکنش نشون داد که انگار این مشکل تویه و به من ربطی نداره و بار دیگه بغض کردم.

داشتم کارهای مریض هامو میکردم و سر یه مریضم که یه خانم پیر بودش و حالش اصلا خوب نبود، میخواستم ازش انژیوکت بگیرم و اخ گفت من دوباره بغض کردم.

موقعی که مسئول شیفت گفتش کدوم کارات مونده و من گفتم دکتر هیچ کدوم از مریض هام رو ویزیت نکرد و رفت بغض کردم و دیگه رفتم.

وقتی داشتم میرفتم سوار سرویس بشم گریه کردم و گریه کردم حتی توی سرویس دیدن منشی بخش قبلیم هم مانع گریه ام نشد و گریه کردم و گریه کردم.

از این که انقدر راحت به عنوان نیروی اضافه جا به جام میکنن ناراحتم. از اینکه فکر میکردم هدنرس محبوبم حداقل ازم طرفداری بکنه و در برابر خواسته سوپروایزر بگه که بخشش به نیرو هاش نیاز داره و مانع رفتنم بشه و نکرد این کارو ناراحتم.از اینکه حتی بخش جدید باهام راه نمیاد و انتظار داره مثل یه نیروی با سابقه کار ها رو انجام بدم ناراحتم. از اینکه هیچکس به حرفم توجه نمیکنه ناراحتم.

 

بی پناه و خسته و درمانده ام و هیچ کاری به ذهنم نمیرسه.

خدایا چرا وقتی که به مهربونیت دل میبندم و از اینکه هوام رو داری لذت میبرم، کاری میکنی که به حضورت، به وجودت، به شنوا بودن و مهربون بودنت شک میکنم. چرا وقتی میدونی نمیتونم منو تو شرایطی میذاری به تموم شدن دنیا راضی بشم.

چرا کاری که از تواناییم خارجه رو بر عهده ام میذاری و باعث میشی از همه جا و همه کس و حتی خودت نا امید باشم.

خدایا من رسم بندگی بلد نیستم، تو چرا رسم خدایی نمیکنی.