امروز میتونست از اون روزایی باشه که بیام بگم "به افتخار این بازیکن که از شیفت برگشته و نشسته سر دوخت و دوزش و بههه چه لباسی بشه این" اما گاهی میشه که میخوای خوب باشی و خوب کار کنی و دست و پا چلفتی بازی در نیاری اما خب اوضاع جور نمیشه و امروزم از اون روزا بودش.

امروز من خواب موندم چون سرماخورده بودم و تازه صبحی چشمام گرم شده بود که فهمیدم دیرم شده و به طرز برق آسایی خودمو بیمارستان رسوندم و دیدم مسئول شیفتمون اون خانمه است که مادر جان صدام میکنه. با لبخند گفتش اروم باش مادر جان من دارو های هشت صبحت رو دادم و دارو های عصرت رو HIS کردم و بگم که اون لحظه چقدر از بودن توی این بخش احساس لذت کردم. خلاصه شروعش خوب بودا اما از اون روزا بود که هر چی کار میکردم تموم نمیشد و تا دو ساعت بعد شیفتم موندم بخش تا کارام رو تموم کنم و خب بگم که مسئول شیفتمون هم تایید کرد که چقدر بیمارات کار داشتن.

و بیشتر بگم که هدنرسمون خیلی حامیه و دید وقتی سرماخوردم و با وجود اینکه صبح دیر رسیدم، شیفت عصرم رو اف کرد و من برگشتم خونه :)

امروز بیمارام رو به همون همکار غرغرو که قبلا هم گفته بودم باید تحویل میدادم و کم کم نظرم داره درباره اش عوض میشه چون امروز که دید تا دیروقت تر نشستم و دارم کارام رو راست و ریس میکنم قبول کرد که پانسمان یکی از بیمارام که مونده بود رو برام انجام بده.

نسبت به بخشی که توش هستم بیشتر احساس تعلق میکنم و حتی اگه سهوا کار اشتباهی انجام بدم خیلی خودم رو سرزنش میکنم. اما خب باید یاداوری کنم که من تازه اینجا اومدم و هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم و نباید انقدر با خودم نامهربون باشم.

این روزا گاهی به این موضوع فکر میکنم که اگه گفتن دیگه بخش نیرو نیاز نداره و من برم نیروی نفرولوژی بشم باید چه خاکی به سر بریزم. گاهی میگم که جهنم و ضرر میرم انصراف میدم از طرحم و گاهی تر میگم که شاید باید تحملش کنم و بیشتر مواقع میگم که عارفه همه چی رو به خدا واگذار کن مطمئنا تهش خیره.

هنوز شیفت های صبح برام سخت و طاقت فرساست چون ویزیت پزشک هم هست و یهو به خودت میای میبینی که پرونده نیست و وقتی هم که پرونده رو میارن یه عالمه کار جدید داری که باید درکنار کار های قبلی حواست بهشون باشه

 

 

پ.نون: فهیمه عزیزم کار های طرحش درست شده و براش خوشحالم. این یکی از موارد لیست خوشحالی های اخیرمه.