بله من بالاخره تونستم. ذهنم خیلی بزرگتر شده و میتونه مشکلات رو تو خودش جا بده و سر فرصت بهشون فکر کنه، میتونه صبور تر باشه و پخته تر شده. اما بدنم باهام راه نمیاد و میگه من نه میخوام، نه میتونم و نه دیگه به حرفت گوش میدم.
سه شنبه شب بود و همه چی عالی. پنل وبلاگ رو بستم و گفتم بالاخره وقتشه که بولت ژورنالم رو پر کنم و بعد هم با آرامش خوابیدم.
ساعت 3 نشده بود که با درد شدیدی توی معده ام بیدار شدم و هر آنچه خورده بودم و نخورده بودم اومدن هوا خوری. حالم بد بود و توی دستشویی داشتم گریه میکردم.
تازه همه چی بهتر شده بود و داشتم با محیط جدید سازگار میشدم اما بدنم باهام راه نمیومد و میزد جاده خاکی. داشت داد میزد که خسته است و دیگه نمیتونه.
به این فکر میکردم که...
یادم نمیاد به چی فکر میکردم.
صبح شده بود و اینکه حالم خوش نیست دلیل کافیی برای سر کار رفتن نبود. ناراحت بودم و خسته. بابا گفت منو میرسونه اما انقدر حالم بد شده بود که منو رسوند اورژانس.
توی اتاق معاینه دکتر که از صورتش آرامش می بارید پرسید چی این روزا خیلی ناراحتت میکنه و نمیخوای تحملش کنی؟ و من سکوت کرده بودم چون فقط یک نفس تا گریه فاصله داشتم. دوباره پرسید پخشی که کار میکنی رو دوست داری؟ و من این دفعه با صدای آروم و لرزان گفتم نه اصلا دوستش ندارم ولی چاره ای ندارم. دکتر نتایج آزمایش هامو دید و گفت برات مرخصی مینویسم، استراحت کن و خیلی بهش فکر نکن. اوضاع بهتر میشه. نمیدونم جمله اخر رو گفت یا چون من دوست داشتم اینو شنیدم، در هر صورت این نزدیک ترین مواجهه فیزیکیم با کسی که بود که منو میفهمید.
به توصیه دکتر رفتم پیش متخصص گوارش و اون هم گفت که مشکلت عصبیه، دختری به سن تو هیچ بیماری نمیتونه داشته باشه و این سونوگرافی هم همینو میگه. فقط سعی کن عصبی نشی و چند تا دارو نوشت تا حال معده ام بهتر بشه.
رفته بودم بخش تا استعلاجیم رو بدم، هدنرس نبود و به مسئول شیفت تحویل دادم توی آسانسور موقع برگشت هد نرسمون رو دیدم وگفتم استعلاجیم رو آوردم و میدونی چی گفت، گفت دختر گلمون خیلی هم مریض به نظر نمیاد و من اون لحظه یک نفس تا عصبانی شدن فاصله داشتم. میخواستم بهش بگم شما ببخشید؛ کاش یکم مینشستم و دعا میکردم مرض تابلو تری بگیرم اما نگفتم. چون بابام اونجا بود و نمیخواستم بگم و چون با همه نیش زبونش هدنرسمون رو دوست داشتم.
اوضاع تا میاد یکم آروم و قابل تحمل بشه یه اتفاقی میفته و من برمیگردم به همون نقطه اول و تنها چیزی که منو سر پا نگه میداره مامانه.
پ.نون: یادمه توی اتاق استاد ccu محبوبم وایستاده بودیم و نمیدونم از چی حرف میزدیم اما فهیمه خطاب به استاد گفت که بابت اون روزا خیلی ممنونم،زندگیم توی سراشیبی بدی افتاده بودم و ممنون حمایتم کردید. و امروز خودم توی اون سراشیبی بد زندگیم افتادم و امیدوارم به روزی که منم بگم این سراشیبی لعنتی رو خوب رد کردم :)
پ.نون: البته باید درباره هدنرسمون این رو اضافه کنم که بین هدنرس هایی که تا حالا دیدم از همه بهتر بوده و این از خوش شانسی منه :)
پ.نون: دیگه به خودم نمیگم عارفه از هفته دیگه اوضاع بهتر میشه. میگم عارفه ماه دیگه این چیزا اصلا به چشم نمیاد :)))
پ.نون: دندونم این روزا درد میکنه. این روزایی که من هیچ بیمه ای نیستم و هر دکتر رفتنم میلیونی خرجش میشه همین یه مورد رو کم داشتم. خدایا زودتر پول بفرست، پول زیاد و بی انتها. اینم اضافه کنم که پوله برا خودم باشه، روشم میتونی یادداشت بذاری مخصوص خرج درمان.
خدایا شکرت :)
عارفه جان ماه دیگه این چیزا اصلا به چشم نمیاد.
منم این مشکلو دارم که بدنم با من راه نمیاد