سلام 

اوضاع بهتره و وقتی پست های روز های اول شاغل شدنم رو نگاه میکنم کاملا حس میکنم اوضاع قابل تحمل تر شده.

یه روزی از شیفت برگشتم خونه و خیلی ناراحت بودم از اینکه هیچی درست نمیشه و چقدر باید به خودم بگم عارفه همه چی هفته بعد بهتر میشه. افسرده و خموده و مستاصل بودم. سر سجاده هم گریه کردم اما فایده ای نداشت و از غمم کم نکرد. دست بر قضا اون شب شب جمعه بود و روز شهادت حضرت زهرا و من تنها خونه بودم، دست بر قضا تر منی که هیچ وقت کنترل تلوزیون دستم نمیگرفتم داشتم کانال گردی میکردم و روی شبکه خراسان توقف کردم، داشت روضه میخوند و چه روضه ای هم بود حسابی اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و بعدش هم دعای کمیل خوند و من نمیدونستم دعای کمیله و فکر میکردم همین دعا های بعد روضه است.

خلاصه جاتون خالی از اون روز به بعد اوضاع بیمارستان بهتر نشد و همونجوری موند اما چیزی که تغییر کرد من بود، یه چیزی در من تغییر کرده بود و من نمیدونستم چی بود. هر چی بود من از اون روز به بعد گریه نکردم. زخمی شدم، زمین خوردم، دعوا کردم، دفاع کردم ولی گریه نکردم و احساس ضعف نکردم.

 

 

خدایا ممنونم ازت.

پ.نون: ممنونم از همه شما هایی که اون روزای سخت کنارم بودید و برام کامنت گذاشتید و برام دعا کردید و همراه بودید. حضورتون خیلی برام ارزشمنده :)

پ.نون: این روزا یه کتاب شروع کردم به نام دلایلی برای زنده ماندن از مت هیگ. کتاب رو همزمان با فلفل خریدم و خیلی کار خوبی کردم. بی نهایت با کتاب احساس هم ذات پنداری میکنم و اینکه میبینم یکی روزهای تیره و تاریکی مثل من داشته اما بعد نجات پیدا کرده امیدوارم میکنه به این زندگی. بعدا درباره اش بیشتر میام میگم ، فقط اگه شما هم احساس کردید توی یه تونل تاریک هستید که دو سرش مسدوده و به هیچ وجه قادر نیستید روزنه نوری که در انتهای اون سوسو میزند را ببینید و سر سوزن امیدی به هیچ چیزی ندارید و آینده ای را متصور نمیشید، این کتاب میتونه کمکتون کنه.