زهرا (یه زهرای دیگه) زنگ زده بود و میگفت که من بیشتر از تو برای بخشت نگرانم، چی کار کردی و این حرفا. حالا کاش وافعا همینی باشه که خودش میگه وگرنه که این بشر توی ۴ سال هم کلاسی بودنمون یه بار بهم زنگ نزده بوده که شماره اش بیفته.
منم گفتم کجا افتادم و اونم گفت عجب فکر نمیکردم اونجا هم نیروی طرحی بفرستن.
دیگه تقریبا عادی شده برام اینکه بگم کجا کار میکنم و بگن که "وایییی چه جایی هم افتادی." اما چیزی که ازارم میده حس ترحمیه که میکنن.
روز اول میون اشک ریختنام به رفیق صمیمیم زنگ زدم و گفتم به نظرت خیلی کار بچه گانه ایه که برگردم و بگم بخشمو عوض کن و رفیق گفت که اگه اذیتت میکنه انجامش بده و به این موضوع فکر نکن. تقریبا میشه گفت قطعی به انصراف و حتی ۶ ماه جریمه فکر میکردم. اما وقتی واکنش بقیه و حس ترحمشون رو دیدم گفتم لعنتی من باید این کارو انجام بدم. تقریبا مجبورم انجامش بدم، همه منو توی وضعیتی قرار دادن که این کارو انجام بدم.
نمیدونم اگه تا تهش پیش برم اینجور میشه که من خیلی سخت جونم و اراده کردم که این کارو انجام بدم و خوب خودم رو تطبیق دادم یا اینکه توانایی تغییر شرایط رو نداشتم و به اجبار موندم و تحت ظلم واقع شدم و یه طفلکی ام که نتونستم برای عارفه اون روزها، کاری انجام بدم.
البته خودم میدونم این که کدوم یک از این فکر ها توی مغزم سنجاق بشه به خودم بر میگرده.
این یه پست انتشار در آینده است.
من فک میکنم شرایط سخت مارو ب ادم سختتری تبدیل میکنه.
حالا اگ اراده اش از خودمون باشه بیشتر.