تابستون همیشه قاتل خاموش من بوده. هر روزش دو برابر روزای معمولی بقیه فصلا میگذره چون من هیچ کاری برای انجام دادن ندارم. یه عالمه وقت خالی و چرت.
خب چرا از کلاسای تابستونی استفاده نمیکنم؟ چون حوصله شونو ندارم یه جورایی اونا هم حوصله سر بر هستن.
تصمیم گرفتم برم کار پیدا کنم.
این روزا فیلم زیاد میبینم. توی فیلم the witcher یه جایی بودش پیرمرده میگفت : چیزی که من نیاز دارم یه ماجراجویی تازه است، یه آخرین اولین بار قبل از اینکه از شدت پیری کاری جز مردن نداشته باشم.
منم به یه ماجراجویی تازه نیاز داشتم یه اولین بار جدید.
اولش خیلی با اکراه آگهی های استخدام رو زیر و رو میکردم.
فکر میکردم مامانم خیلی روی این موضوع حساس باشه و باید اولین آگهی که بهش نشون میدم شرایط خیلی خوبی داشته باشه.
اولین انتخابم خانه های سالمندان بودش. با خودم فکر میکردم چقدر فانتزی میتونه باشه که در کنار یه عده سالمند که خیلی هم دوست دارن تجربه هاشونو از زندگی های اجباری بگن کار کنم. یه جورایی یاد کتاب سه شنبه ها با موری و پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید میفتادم. تجربه خیلی جالبی میتونست باشه اما متاسفانه محل اغلب خانه های سالمندان دور و البته بد مسیر بودن. اینو اونایی که نیرو میخواستن نمی گفتن، خودم نتیجه گیری کردم.
تضاد احساسی عجیبی داشتم. یه جور اولین بودش. تضاد بین اشتیاقم برای خلاص شدن از روزمرگی تابستانه و ترسم از ... از بودن توی یه جای جدید، از برخورد با ادمای جدید، از خیلی چیزای دیگه
با خودم گفتم: هی هنوز که هیچی نشده. بیا فعلا تماس بگیریم و شرایطش رو بررسی کنیم. اگه دیدیم خیلی برات سخته یه فکر دیگه میکنیم.
با چند مورد تماس گرفتم. یکی شون که گفتش نیاز به مدرک کارشناسیم هست. اون یکی جواب نداد و یکی دیگه شون راهش خیلی دور بود.
آگهی پیشنهادی بعدیم منشی کلینیک بود. ایندفعه تماس گرفتن برام راحت تر بودش و با اعتماد به نفس بیشتری انجامش میدادم.
چندین جا تماس گرفتم اما ساعت کاری شون واقعا دیر وقت بود اون تایم هیچ وسیله نقلیه عمومی برای برگشت به خونه وجود نداشت. گفتم مامان عمرا موافقت کنه اما وقتی بهش گفتم سری تکون داد و گفت: دختر جان برو یکم با زندگی آشنا شو... تو گواهینامه داری تا کی میخوای بزاری خاک بخوره؟
اینجوری مشکل دو تا میشد. رانندگی و شاغل بودن و دردسر هاش.
یکی از ساده ترین کار های دنیا که برای من سخته همین رانندگی کردنه. خدا میدونه برای گرفتن همین گواهینامه چند مرتبه گریه کردم و کلا ازش بیخیال شدم. یه استرس عظیمه.
بالاخره امروز یه مورد خیلی خوب پیدا کردم که ساعت کاریش هم خوب بود. باید برای اطلاعات بیشتر به محل مراجعه کنم اما اون ترسه دوباره برگشته و به خاطرش هی کار رو عقب میندازم و براش بهانه جور میکنم؛ حالا بزار برنامه این ترمت مشخص بشه شاید تایم های کلاس ها باهاش هماهنگ نشد، فقط یه ماه و نیمه دیگه تا شروع ترم جدید مونده تو میتونی تحمل کنی بیا و بیخیال کار پیدا کردن شو و غیره.
حالا من به شدت برای فرار از یه سختی به یه سختی دیگه پناه میبرم . هم ازش رنج میبرم و هم خوشحالم :/
پ.نون: عنوان برگرفته از یه ضرب المثله. شاید مقدار زیادی برای وصف حال من اغراق آمیز باشه اما خب مرتبطه :))
پ.نون 2: میخواستم قبل از فرارسیدن زمان انتخاب رشته کنکور سراسری یه پست بزارم اما این روزا در عین بیکار بودنم خیل درگیرم.
پ.نون 3: به پست هم درباره مرز های دانش به نقل از یکی از استاد های خیلی خوبمون میخواستم بنویسم که خیلی کار داره و باید یه سری نمودار براش درست کنم.