هشدار: این پست حاوی مقادیر فراوان غرولند میباشد.

امروز همه مسخره بازیا تموم شد.
باید به روتین زندگی بر گردم.
هر چی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم همه چی زندگی بیهوده است.
تکرار،قاعده داشتن،شسته رفته بودن.
هر روز و هر روز
و مجبوری ازش لذت ببری. 

 

امروز مامان سرم داد زد که از لاکت بیا بیرون دیگه خسته ام کردی.
منم حرفی نزدم و سرم رو کردم زیر پتو اما مثه قبلن ها گریه نکردم فقط چشامو بستم و خوابیدم :/ 

 

زهرا پیام داده بود که چند روزیه یه جور بی معنی ای بی هدفه 
و من جواب دادم قبلش هدفی داشتی؟
گفت نه، الان خیلی محسوس تر شده 

 

هر موقع به این فکر میکنم که بری سر کار، پول در بیاری، خرج زندگی کنی و این روند رو باید هی تکرار کنی، نا امید و عصبانی میشم.
اولش شاید سرگرم کننده باشه اما بعدش چی؟
یه نفری میگفت که وقتی توی جریان زندگی افتادی دیگه به این چیزا فکر نمیکنی چون حسابی سرت شلوغ همین روتین مسخره است. 

 

هر چقدر هم که از این زندگی خسته ام اما بازم نمیگم دوست دارم بمیرم، چون مثه این میمونه که باید منتظر اتوبوس باشی و فرقی نداره رو صندلی بشینی یا سرپا وایستی.

 

یه عالمه جزوه ننوشته دارم که نمیدونم باید بنویسمشون یا نه! 

 

امروز کارگاه پژوهش داشتیم و فهمیدم یه چیزی به نام Article VPN وجود داره برای سایت های معتبر بین المللی که عضویت و استفاده ازشون هزینه داره و وقتی سایت دانشگاه رو نگاه کردم دیدم هیچ کدوم از سایت های مهم رو پشتیبانی نمیکنن :/