مسئله این نیست که آینده درخشانی در انتظارم باشه و به خواسته هام برسم یا نه
مسئله اینه که اصلن نمیدونم چی میخوام از زندگی!!!!
مسئله این نیست که آینده درخشانی در انتظارم باشه و به خواسته هام برسم یا نه
مسئله اینه که اصلن نمیدونم چی میخوام از زندگی!!!!
از روزی که شمع های تولد بیست سالگیم رو فوت کردم دارم با حقایق عجیبی در مورد خودم رو به رو میشم
بعضی هاشون عصبانی کننده اس و بعضی هاشون منو به گریه میندازه.
این دفعه یکی از اون عجیب های گریه اور بودش.
قضیه به این صورت شد که من چقدر میتونم سرزنش ها رو تحمل کنم.
وقتی راهنمایی بودم هر کسی سرزنش یا توصیه ای میکرد تا مدت ها تو ذهنم کارایی که کرده بودم که مستوجب این سرزنش شده بودم رو بازبینی میکردم. میخواستم ببینم دقیقا کجای راهو اشتباه رفتم، کدوم یک از جملاتی که به زبونم اومده کار رو خراب کرده.
اما وقتی پا به دانشکده گذاشتم دیگه سرزنش ها رو جدی نگرفتم چون فهمیده بودم؛
یک؛ هر کسی در جایگاهی نیست که بخواد سرزنشم کنه و
دو؛ من یه ادم تمام و کمال نیستم. و
سه؛ اگر هم استادی در جایگاهی بالاتر از من سرزنشم میکرد به پای کم بلد بودنم میزاشتم و حواسم رو جمع میکردم که دفعه بعد تکرارش نکنم.
تمام این سه مورد قوانین تغییر ناپذیری شده بودن که باعث میشد منطقی تر با سرزنش ها برخورد کنم.
اما انگار قرار بود روز پنجشنبه بر علیه من و قوانینم باشه.
روز پنجشنبه مثل بقیه روز ها شروع شده بود.
یه روز که کارآموزی داری و باید حواست جمع باشه.
استاد از اون استادای باحال و شوخ بود بر خلاف چیزی که تو کلاسای مجازی مون تصورش میکردم، یه استاد پا به سن گذاشته غرغرو.
روز دومی بود که با استاد داشتیم،شیفت لانگ اونم تو اورژانس!!
از صبح که پامو تو اورژانس گذاشتم انگار استاد سِحر شده بود که فقط چشمت رو این دانشجو باشه.( اگرچه خود استاد هم گفت نمیدونم چرا همش رو تو تمرکز کردم.)
خب تقریبا میشه حدس زد قراره چطور بشه...
فلانی داری چی کار میکنی.
فلانی برو NST بگیر
فلانی چرا تو کاری نمیکنی
فلانی assessment ات کو
باید بر طبق دستورالعمل کشوری باشه
باید اینجور باشه اونجور باشه
تقریبا همه بچه ها رو مستفیض میکرد اما منو بیشتر.
(حتی برای بچه ها هم این همه سرزنش برای کسی که همیشه سعی میکرده کارا رو خوب انجام بده و مورد تحسین واقع شه عجیب بود !!!)
خلاصه اینجوری شد که انقدر مشغول کار های محوله شدم که برای نوشتن گزارش مجبور شدم نیم ساعت اضافه تر از بقیه بمونم.
ولی هرجور بود بالاخره تموم شد.
وقتی داشتم لباسام رو عوض میکردم همش به این فکر میکردم که
چند تا سرزنش رو میتونم در روز تحمل کنم؟
چرا الان ناراحتم؟
چرا وقتی بر طبق اصولم هستم باید ناراحت شم؟
مثل اینکه قرار بود اون منی که درونمه یه چیزی رو بهم بگه یه چیزی که در رفتارم نیستم ولی انگار در درونم هستم.
اینکه این قضایای پنجشنبه رو انقدر دیر مینویسم به خاطر اینه که هنوز دارم بهش فکر میکنم و از تناقض رفتارم و چیزی که فرد درونیم هست، نارحت،سردرگم و عصبانی ام و انگار حس مجازات شدن برای گناهی که مال من نیست رو دارم.
اینجا رو به پیشنهاد یه نفری که فقط چند ماه بود سلام علیک میکردیم ساختم.
اون روز هم یه روز غمگین دیگه بود.
اخه روزای غمگین زیادی رو تو زندگیم داشتم.
مطمئنا خدا بهتر میدونه روزایی که ناراحتی تو رو با چه کسی مواجه کنه.
مدتی رو گذروندم.
اما هر دفعه که وارد این قسمت از فضا مجازی میشم از خودم میپرسم
چقدر اینجا میتونم آزادی بیان و امنیت داشته باشم؟
چقدر میتونم خاطرات واقعی ام رو اینجا نگهداری کنم بدون اینکه نگران شناخته شدنم تو دنیای واقعی باشم؟
تا کجا میتونم پیش برم؟
و چقدر میتونه بهم صدمه بزنه؟
و باز با یه تردید که منو به سمت عقب نشینی میکشونه از بیان خارج میشم.
از دیشبه که حس میکنم حرکت نمیکنه.
همیشه این موقع ها بود که یه تکونی به خودش میداد و من از درد، نفس ها عمیق می کشیدم.
نکنه طوریش شد؟
نکنه دیگه قرار نیست باشه و بمونه؟
نکنه این دفعه هم نشه که مادر بشم؟
اخه میدونی خیلی نذرش کردم.