اَه‌ه‌ه‌ اصلن متوجه نمیشم چی میگی. چرا قبل اینکه جمله تو تموم کنی سراغ یه مطلب دیگه میری؟ چرا یهو وسط ماجرا توقف میکنی؟چرا انقدر از این شاخه به اون شاخه میری؟ چرا جمله هات فعل ندارن؟؟

لختگی زبان گرفته بودم، یهویی مطلب تو ذهنم گم میشد. دچار پرش افکار شده بودم و کلمات قبل ادا کردن تو هم می لولیدن و سالاد میشدن. 

داشتم به یه شخصیت دوری گزین تبدیل میشدم، نه خجالتی بودم،نه غیر اجتماعی. میل زیادی به داشتن همنشین داشتم،ترس از طرد شدن نداشتم ترسم از فهمیده نشدن بود.

سعی داشتم کم‌کم وارد جمع های بیشتری بشم و شدم . لحظات طاقت فرسایی بود ولی انجامش دادم :)