چند وقت پیش آقای آیاسار یه پستی درباره دوستی منتشر کرده بودن
و من اونجا برای رابطه دوستی صمیمی مثال دوستی مختار و کیان رو زدم که چه رابطه پایداریه و حتی با بحث هایی که بین هم دارن و دوری ها و اختلاف نظرهاشون از شدت این رفاقت کاسته نمیشه.
اونجا نشد، نخواستم و یا هر حسی که اون لحظه داشتم؛ نگفتم که من هم از این روابط پایدار دوستی دارم.
رابطه من و زهرا

امروز بعد گذشت ۵ روز از اخرین مکالمه مون زهرا گفتش باید منو ببینه و راجع به موضوعی باهام حرف بزنه. ساعت قرار مون نامشخص بود و زهرا قرار بود خبر بده اما خبر دادنش خیلی دیر شد و من فکر کردم حتما قضیه برای امروز کنسله که زهرا خبر داد حدود ۱ساعت دیگه همدیگه رو توی حرم ببینیم. من گفتم خیلی دیر میشه چون احتمالا مهمون بیاد برامون و مامان دست تنهاست.
زهرا بعد چند دقیقه مکث گفتش خب ۴۵ دقیقه دیگه خوبه؟ اخه ممکنه دیگه فرصت پیش نیاد همو ببینیم. قبول کردم و فورا حاضر شدم.
ته دلم نگران بود.
چون لحنش یه جوری بود انگار که قراره یه مسافرت دور بره و شاید تا مدتها نبینمش.
از لحظه حاضر شدنم تا رسیدنم به زهرا دائما نگران این دوستی بودم. دوستی که شاید دیگه نتونم مثلش رو بسازم.
دائم فکر میکردم اگه واقعا زهرا بگه میخواد به یه کشور دیگه مهاجرت کنه و کاراش جور شده من اینجا تنها چیکار کنم. یه حس غریبی داشتم.
چون تقریبا عمر روابط دوستیی که داشتم محدود به همون مدتی بوده که با طرف جسما در ارتباط بودم، مثلا دوره دانشگاه یا دبیرستان. یه جورایی بوده انگار که بیشتر به جای رابطه دوستی رابطه رفع نیاز بوده اگرچه همین رابطه دوستی هم یه جوررفع نیازه.
تقریبا شاید بشه گفت رابطه به خاطر بده بستون.
تو دوستی تو به خاطر صمیمیتی که با طرف مقابل داری اگه جایی به کمکت نیاز باشه و یا نه حتی نیاز بلکه کاری در توانت باشه انجامش میدی. اما این رابطه های بده بستونی اینجوریه که خب من برات فلان کارو میکنم طرف مقابل هم فلان کارو، در کنار این یه محبت هایی هم رد و بدل میشه.
دیگه بلد نیستم بهتر توصیفش کنم.

 

خلاصه امروز تماما "جنون از دست دادن رفاقت عمیقم" رو داشتم.