منتظر تماسشون بودم.
تمام روز رو. اما زنگ نزدن حتی بعد اینکه توی نا امیدی ایتالکرسی خوندم و صلوات فرستادم.
داشتم خودمو قانع میکردم که حالا شاید قسمت نبوده، حکمتی بوده و این حرفا، اما باز ته دلم میگفت مگه میشه کار به این خیری نشه. خدایا مگه قرار نبود تو کار خیر این دست اون دست نکنیم؟ پس چرا معطلم نگه داشتی؟
یه سره داشتم تو خونه غر میزدم که دیدم اینجور نمیشه باید خودمو سرگرم کنم تا از یاد ببرمش.
رفتم کتابخونه. داشتم پشت میز کتاب میخوندم که تلفنم زنگ خورد و گفت: سلام من فلانی هستم و از فلانجا تماس میگیرم و....
خدایا شکرت، شکرت، شکرت.
شکر که شد:))