جشن امضا و یا دیدار با نویسنده نبود و من حتی نفهمیدم چطور به یه جلسه با یه نویسنده خاص رفتم.
وقتی وارد شد با خودم فکر کردم اشتباه اومده و الانه که بره ولی دیدم ناگهان همه بلند شدن و مستر به سمت تنها صندلی باقیمونده گام برداشت.
جناب وقتی نشست رو صندلیش چنان به داخل همون یه لایه فوم فرو رفت که میشد یه نسخه دیگه از خودش رو کنارش نشوند.
و نگم برات از این موجود میان تهی که آنچنان ندانسته هامون رو برامون به تصویر کشید که همه فقط مستمع متبسم شده بودیم.
حجت الاسلام چنان روان برامون شبهه ها رو مرتب میکرد که انگار داره جدول ضرب رو از بر میخونه. از ضریب جینی و fatf و تورم و فساد گرفته تا فاو و دریای خزر و تمامیت ارضی و من مونده بودم که معده اش برای مغزش جا باز کرده بود یا لوز المعده اش که این همه مورد رو تونسته داخل اون جمجه جا بده در حالی که من میتونستم تنها ۷ تا شو درک کنم.
گفت و گفت و گفت...
از کم سوادیمون از بی دغدغه بودنمون از زمین و زمان و هر انچه که تا اون روز در کالبدم نبود گفت.
و این چندمین بار بود که من از زمان ورود به دانشگاه به این حقیقت که هنوز دانشجو نشدم پی میبردم.
بدبختانه خسته و سرگردان در این جهل مرکب، همچنان نمیدونم از کجای این هزار وجهی باید شروع کنم.