صبح از مترو پیاده شدم و به سمت آسانسور میرفتم.
صبح ها مترو شلوغه و همه هم عجله دارن.
تو مسیر آسانسور یه عده میدویدن، یه عده قدم های گشاد گشاد برمیداشتن،بعضیا هم سر پیچ سبقت میگرفتن.
منم داشتم با سرعت متوسط حرکت میکردم که یه خانوم تو کنترل سرعتش دچار مشکل شد و بهم برخورد کرد.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خانوم عجله نکن بالاخره که به آسانسور میرسی.
خانمه عذرخواهی نصف نیمه ای انداخت بالا و سرعتش رو بیشتر کرد.
تقریبا آخرین نفری بودم که سوار آسانسور شدم و جالب اینجا بود که اون خانمه هم تو همون آسانسور بود و نگاه های خندونمون با هم تلاقی کرد.
خودش متوجه شد.
این اتفاق سه هفته پیش رخ داد وامروز وقتی سر کلاس از اینکه بعضیا چجوری با هر روشی سعی میکنن خودشونو سریعتر به آسانسور برسونن عصبانی شده بودم یاد اون موقع افتادم.
و البته به یاد یه اتفاق دیگه هم افتادم. وقتی که چقدر برای یکی از پروژه ها وقت گذاشته بودم و براش زحمت کشیده بودم ولی با اونایی که بدون پروژه بودن تو یه آسانسور قرار گرفتم.
هیچّی مشخص نیست.
دقیقا...
گاهی حتی ما که عجله داریم و یا تلاش بیشتری میکنیم ممکنه، خسته بشیم و هر اتفاق دیگه ای بیفته و اصلا نتونیم سوار آسانسور بشیم...