طبق معمول بی خوابم و چه فرصتی بهتر از الان که بنویسم
امروز اخرین مهلت ثبت نام ارشد بود و من هنوز ثبت نام نکردم. چون نمیدونم کار درستیه یا نه.
گاهی فکر میکنم اینکه یه جوری زندگی کنی که مثلا هر ماهت پر تفریح و لذت و حس رضایت باشه بهتره یا اینکه یه تلاش بزرگ کنی تا بتونی در انتهای سال یه دستاورد بزرگ داشته باشی و ماه های بدون لذتت رو جبران کنه کار درست تریه؟
این روزا خوبم و همه چی عادی تر میگذره. چند وقت پیش نمیدونم کامنت کسی بود توی اینجا یا پست یه نفری توی وبلاگش. هر چی بود میگفت که به رنج عادت کرده، شده قضیه من نمیدونم واقعاخوبم یا فقط به رنج عادت کردم. با رنج کشیدن مشکلی ندارم در صورتی گه با علاقه باشه. مثلا تحمل سختی راهی که دوست داری.
این روزا قبل افطار برنامه محفل رو نگاه میکنم و خیلی ازش لذت میبرم. خصوصا از اون داور خوش پوششون که اسمش حامد شاکرنژاده.
این مدت چیزی که فهمیدم این بوده که ساعت هایی که خونه هستم درسته برام حکم استراحت رو داره. اما استراحت واقعی زمان هاییه که با خانواده ام سپری میکنم. مثلا اگه روزی باشه که مامان رو نبینم یا دور هم نباشیم یا بابا مسافرت باشه من حس خستگی و مفید نبودن روزم رو دارم.
اینجا سه تا نیروی جدید اما با سابقه اومده و من باز هم دیوار کوتاه اینجام. دوست دارم زود تر جا به جا بشم اما مامان میگه صبر کنم تا ازمون استخدامی رو بدم و من همچنان نامطمئنم به بودن توی این حرفه. بابا که میگه اگه شرایط کاریم استاندارد میبود مطمئنا از کارم لذت میبرم و این بی‌علاقگی به خاطر فشردگی کارمه و احتمالا هم درست میگه اما خب اینجا من چجور میتونم شرایط کار استاندارد پیدا کنم.