هر روز ببشتر با حقیقت تلخ زندگیم مواجه میشم.
به قول اون کتابه حالت گوساله ای دارم که ناگهان شعور پیدا کرده و فهمیده مادرش گاوه و از خودش بیزار شده.
منم تازه فهمیدم چقدر زندگی سخت و طاقت فرساست و بار امانت سنگینیه که آسمان و زمین و کوه ها نپذیرفتتش اما انسان... چون جاهل بود.
گاهی از خودم میپرسم چرا دارم تحملش میکنم؟ و جوابی پیدا نمیکنم. با همه بی ایمانیم، به اون آیه که میگه شاید توی این امر یه نیکی و خیری نهفته باشه ایمان دارم و بگو که آیا چاره دیگه ای هم دارم؟
گاهی دوست دارم خودم رو بغل کنم و بگم: عارفه به خدا همه چی درست میشه، اما واقعا به این موضوع هم مطمئن نیستم.
تقریبا هر روز حرفای مامان و بابا ناراحتم میکنه از اینکه مدام یاداوری میکنن چقدر ضعیفم اما بگو چطور میتونم از دستشون ناراحت باشم وقتی تنها دست اویزم به این زندگی خانواده ام هستن؟
شبها فکر میکنم که دارم تموم میشم اما روز بعد دوباره باید ادامه بدم و بگو که آیا چاره دیگه ای دارم؟