وقتی انگیزه برای ادامه ی این زندگی نداشتی، به نسخه های دیگری از خودت در آینده فکر کن و به آنها فرصت زیستن بده.

داشتم کم کم با این محیط جدید سازگار میشدم، حتی براش یه پست هم نوشته بودم و میخواستم در آغاز هفته سومم منتشرش کنم.

اما مریض شدم، نمیدونم دقیقا چه مریضیی به حساب میومد اما مهم این بود که کاملا بی موقع بودش. دوباره منو برگردوند به همون حال ناامیدی و "دیگه نمیخوام حتی یک ثانیه بیشتر تجربه کنم". 

دو روز رو بابت مریضیم نرفتم و حتی مطمئن نیستم مرخصی استعلاجیم رو قبول کنن. خب نکردن هم نکردن دیگه، چه غلطی کنم؟

تور روزای بدی گیر افتادم و نمیدونم باید چی کار کنم. خسته ام. دیگه هیچ کاری برای انجام دادن ندارم و دوست دارم هر چه سریع تر تموم بشه.

گاهی با خودم میگم یه کوچولو صبر کن. هفته دیگه همه چی درست میشه.

 

 

مطمئنم که فقط به خاطر مامانمه که فعلا دارم این همه رنج رو تحمل می کنم.