فکر میکردم برای روز اول بخشم خیلی ذوق خواهم داشت. اسکراب جدیدم رو اتو میکنم و مهر صورتی و جامدادی عزیزم اماده میکنم.
اما حالا انقدر بیحوصله و خسته و دلسردم که نه تنها نرفتم شلوار و مقنعه بخرم بلکه توی کمد لباسای قدیمی رو گشتم و شلوار و مقنعه زمان مدرسه ام رو برداشتم و با بیمیلی اتو کردمش.
خودم هم باورم نمیشه اما واقعا لباسای دوران مدرسه ام رو برداشتم.
باورم نمیشه با وجود ۱۴ نفر کمبود اورژانس منو انداخته این بخش.
امروز که داشتم میرفتم نامه ام رو به هدنرس بدم هم امید داشتم که نباشه و یا خودش بگه که نه ما نیرو نمیخوایم و برگرد مدیریت پرستاری و بگو یه جای دیگه بزارنت. اما بودش، انگار همون جور که من ناراحت بودم اون هم حوصله من رو نداشت و با بیمیلی گفتش فردا ساعت ۷ انگشت بزن و بیا اینجا. حتی بهم خوش امد هم نگفت. گرچه گفتن یا نگفتنش فرق چندانی نمیکرد.
فکر کنم امروز یه لحظه رزیدنتی که موقع گریه کردن روز اولم توی محوطه بیمارستان دلداریم داد رو دیدم، اما احتمالا اشتباه کردم.
دیگه نمیدونم به این دل دیوانه چی بگم که آروم بشه.
پ.نون: دوست ندارم انقدر احساس ضعفم رو نشون بدم اما اگه چیزی نگم احتمالا حالم بدتر میشه و این هم که اینجا خونه منه و دوست دارم توش راحت باشم و به این فکر نکنم که خب زشته این حرفا.
پ.نون (۲) : توی مود خوبی نیستم که کامنت ها رو جواب بدم. بابتش عذرخواهی هم نمیکنم.
امیدوارم تو طرح یک دلخوشی برایت پیدا بشه متاسفم جایی که دوست داشتی نشد