فردا قراره برای باقی کار های طرحم برم. برم بیمه و این حرفا.
و اینکه باید برای تعیین بخش برم و هی دارم عقب میندازمش، چون نگرانم.
چون مینرسم از پسش بر نیام.
چون نمیخوام بیشتر از این ادامه بدم.
کاش میتونستم همینجا تو اوج خداحافظی کنم،کاش میتونستم چشمام رو ببندم و با خوشی بمیرم. اما مجبورم ادامه بدم.
فردا بایدبرای تعیین بخش برم و دوست ندارم.
این چند روز که از این اداره به اون اداره، از این میز به اون میز یودم فهمیدم که چقدر کار اداری کردن دوست دارم، اینکه مسئولیتت کم باشه، تکلیف ساعت کاریت مشخص باشه، ریلکس کار کنی و نگران نباشی هر ان ممکنه یه لحظه غلفت کنی و یکی یه کاریش بشه.
فردا بایدبرای تعیین بخش برم و میدونم که یا اورژانس میفتم و یا مسمومین، هیچکدوم اونی که من میخوام نیستن، اونی که من میخوام اصلا امکان نداره رخ بده، اما خدای مهربون که میدونم این روزا هر چی رخ داده از روی لطفت بوده، هر انچه فردا قراره اتفاق بیفته رو به خودت میسپرم و سعی میکنم به اینکه تو بهتر رقم میزنی باور داشته باشم.