کل روز رو مثل آدم های یبس بودم. گرفته، مشوش و عصبانی.

تا اینکه الان با خودم گفتم لعنتی باید برم خالیش کنم. 

باید این مغز لعنتی رو خالی کنم.

حیف که خالی کردن مغز مثل خالی کردن روده ها روی سنگ توالت نیست و سختتره چون دقیقا نمیدونی کی وقتشه، هیچ علامتی وجود نداره. فقط یهویی میگی اه خدای من الان وقتشه چون دیگه نمیتونم تحملش کنم.

اما خالی کردنش مثل زاییدن میمونه، چون در واقع آبستن یه عالمه فکر هستی که خودت اون تو کاشتی شون نه یه عالمه فکر که خورده باشی شون.

 

عمیقا ناراحتم از رفتار های دوگانه والدینم توی دهه سوم زندگیم انگار که با پا پس میزنن و با دست پیش میکشن.

پدر نازنینم وقتی میای میگی که " عارفه بابا؛ نبینم غمگین باشی. برابر همه دنیا هم که باشه من پشتتم" دیگه من نمیتونم فریاد بزنم و بگم ازتون بدم میاد و حاضر نیستم یه ثانیه دیگه اینجا بمونم و برابر تصمیماتی که به جای من میگیرید و بهم با محبت تحمیل میکنید مثه یه کره اسب گیچ رفتار کنم. به محض اینکه بتونم این خونه رو ترک میکنم.

دیگه نمیتونم در رو محکم بکوبم و برم.

 

یا مثلا وقتی که مامان درباره خواستگار 14 سال بزرگتر از خودم ازم نظر میپرسه نمیدونم باید خوشحال بشم از اینکه ازم پرسیده یا اینکه ناراحت بشم از اینکه چیز به این واضحی رو داره از من میپرسه.