میخواستم بیام اینجا از کار جدیدم بگم از اینکه از اون جهنم عفونی رها شدم بگم.
از اینکه چقدر بهم این روزا خوش میگدره بگم.
اما فعلا انفاقی رخ داده که خواب به چشمم،حروم کرده و رسالت اینجا هم اینه که باعث بشه شب راحت سرمو روی بالش بذارم
چند وقت پیش که برای قلب نا ارومم رفته بودم مشاوره گفتش عارفه مشکل تو اینه که زیادی مهربونی و حاضری برای اینکه والدینت ناراحت نشن خودتو تو سختی بندازی و خودت همه چیو یه تنه تحمل کنی.
راست میگفت من خیلی از چیزا رو توی خودم میریختم چون نمیخواستم مامان و بابا ناراحت بشن اما خب مامان و بابا هستن. غمشوم غم منه، اگه ناراحت بشن من باز ناراحت میشم.
نمیدونم این احساسا درسته یا نه اما خب انگار دارم والد مامان و بابام میشم.
اما الان که تصمیم گرفتم یکم بیشتر مراقب عارفه ام باشم، بیشتر دچار چالشم.
از طرفی هم نمیخوام تو خودم بریزم حرفامو و از طرفی حرفای تلخی هستن و اگه بگم بهشون اونا ناراحت میشن و نتیجه چی میشه؟ اینکه من باز دلم نمیاد مامان رو ناراحت کنم و میریزم تو خودم و از چشمام سرازیر میشن.
من خیلی به اون ایه " ولا تقل لهما اف" معتقدم اما حرف اون مشاور هم نادرست به نظر نمیاد و حالا من گیر کردم بین یه دوراهی بزرگ. قبلتر راحت‌تر بوده چون توی این دوراهی بزرگ من یکی از راه ها رو انتخاب کرده بودم هرچند نادرست بوده اما خب تکلیفم مشخص بوده اما الان....
 

 

 

 

پ.نون: میدونی مشکل این سرازیر شدن احساسات و حرفای ناگفتنی از چشمات چیه؟ اول اینکه مطمئنا راه درستی برای تخلیه احساسات نیستن اما خب یه درجه از شدت اون انتخاب بد کمتر میکنه ولی مشکل اینه که روز بعدش چشمات ورم کردن و درد میکنن و یکمی بیناییت کمتر میشه و سردرد میگیری.