بابا بزرگ باغداره و الان هم فصل برداشت میوه شون هست.

بابابزرگ تعریف میکرد؛

چند روز پیش اومده بودم شهر دنبال ماشین که میوه ها رو از روستا بیاریم میدون بار و بفروشیم. از صبح هر ماشینی که پیدا کردم قبول نمیکرد بیاد بار ببره. حتی اون راننده هایی که میشناختمشون و باهم آشنا بودیم هم نبودن. میوه ها توی باغ از درخت چیده شده و اماده بودن و اگه دیر میشد میوه ها تازگیشون رو از دست میدادن. به بعضی راننده ها حتی قیمت بالاتر از عرف رو هم پیشنهاد دادم اما نشد که نشد .

گفتم خدایا چه حکمتیه! میوه ها اونجا رو زمین، ماشین پیدا نمیکنم.

راه افتادم به روستا. توی شهرستان یه ماشین بار دیدم. رفتم به راننده اش گفتم حاجی بار هم میبری میدون؟ پیرمرد راننده گفت اخ حاج اقا همین الان داشتم درمیموندم که چی کار کنم، زنم زنگ زده که بیا مرد مهمون میخواد بیاد یه میوه ای چیزی بخر منم که امروز هیچ باری بهم نخورده و پول ندارم برم میوه بخرم ببرم خونه.

با خودم گفتم عجب؛ از صبح هیچ ماشینی پیدا نکردم و اینجا که اصلا فکرش رو نمیکردم ماشین پیدا کردم. خدایا حکمتت رو شکر. این بار ما روزی همین راننده است.

برای راننده ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حاجی خدا خیلی دوستت داره، حتما بعد نمازت یه سجده شکر برو :)

 

 

راننده هم سریع و با خنده گفت حاجی من نماز نمیخونم اصلا :|