از اینکه اخرین پیام وبلاگم محتوی فکر خودمه خوشحالم.
دیگه از فردا من نیستم.
بابتش خیلی ناراحت نیستم. نه اینکه زندگی خیلی خوبی داشتم و به خواسته هام رسیدم و در مسیر سعادت گام برداشته بودم به خاطر اینکه تقریبا باقی مسیر برام قابل پیش بینی و تکراری بودش.
همیشه از چیزای تکراری بدم میومد مثلا همین داشتن روتین صبحگاهی و شب گاهی و قبل خواب و غیره و ذلک. دوست داشتم زندگی پر تنوعی داشته باشم از اونایی که یه عالمه اتفاقای مختلف میفته و همش سرشون گرمه.
هر چند از تکرار بدم میومد، دوست داشتم هدف داشته باشم یه هدف واضح برا خودم که خب ذهن بازیگوشم هیچ وقت زیربار یه کوچولو فکر کردن نمیرفت بدبخت تقصیری هم نداشت. زندگی خیلی مضخرف شده بود.

تو این زندگی یه مقدار زیادی سبک سری کردم و کودک درونم رو آزاد گذاشتم. باهاش بهم خوش میگذشت اما نتیجه کار این میشد که بقیه هم باهام سبک رفتار میکردن.
یکم لجباز و یه دنده بودم. نسبت به یه سری مسائل سخت گیر و ایده ال نگر بودم انگار که حتما باید بهترین اون کار رو انجام میدادم و یه مقدار زیادی حسود بودم.
بزرگترین دغدغه ام تو دوره نوجوونی و تقریبا الان این بود که چجوری دوست پیدا کنم. سر دوستی هام زیاد ضربه خوردم و براشون گریه کردم. از تنهایی بدم میومد و میترسیدم.
با توجه به اینا و یه سری چیزای دیگه شاید بشه گفت ادم اجتماعی هستم که خب این خیییلی خوبه اما نه وقتی که خجالتی هم باشی. سر این موضوع چه رنجها که نکشیدم.
از بعد معنوی و الهی این زندگی بخوام بگم اینکه خب آدم خوبی نبودم و نه اولش و نه حتی این دم مرگی. گناه و خطا و لغزش زیاد داشتم که دیگه گفتنش درست نیست. در برابر همه بدی هام خدا خیلی مهربون باهام تا کرده یه جاهایی خیلی واضحانه برام نشونه فرستاده که بابتشون جا داره همینجا حسابی قربون صدقه اش برم و تشکر کنم.

از مزایای این زندگی چیزای زیادی میشه گفت؛ چیزای کوچیک و یا بزرگ.
مثل اتفاقای غیرمنتظره اش، سفر کردن، تقسیم کردن غصه ها و شادی ها با بقیه، بغل کردن کسایی که دوستشون داری، خوردن بستنی و یه عالمه چیز دیگه.

 

 

درس هایی برای بازماندگان
_ با بقیه مهربون تر باشید جای دوری نمیره
_ مسیر درست رو انتخاب کنید و سرتونو بندازید پایین و کار خودتونو بکنید و به اینکه چرا فلانی رو تحویل میگیرن و وضعش بهتر از منه در حالیکه سطحش پایینتر از من بوده و اینا توجهی نکنید.
_ خودتونو با بقیه مقایسه نکنید.
_ یه هنر یاد بگیرید.
_ با مامان و باباتون دعوا نکنید. یه روز میرسه دلتون براشون خیلی تنگ میشه.حتی برای سختگیری و غر زدن هاشون
_ هر از چندگاهی برای خودتون جشن بگیرید.
_ بابت اتفاقای بد زندگی مدت زیادی غصه نخورید و خیلی توی اون اتفاق و ناراحتیش غرق نشید.
_ برای کار هایی که میکنید سر کسی منت نذارید.
_ فقط با خدا معامله کنید.
 

 

 

یادمه وقتی تازه وبلاگ رو راه انداخته بودم یه بلاگر نوجوون بودش که فکر کنم اسم وبلاگش بداهه نویسی بود و خب خیلی حس نزدیکی عجیبی با پست هاش داشتم. وقتی در وبلاگشو بست تا مدتها به یادش بودم اما خب هر چی هم که باشه روزی میرسه که خاطرات و افراد فراموش میشن.
از اینکه همین الان و یا فردا منو از یاد ببرید و به نیکی ازم یاد نکنید واهمه ای ندارم. فقط امیدوارم خاطره بدی توی قلب تون نکاشته باشم که به خاطرش ازم دلخور باشید و تا مدتها منو با اون خاطره به یاد بیارید.

 

عمیقا تصور کنید که من مرده ام چه یادگاری، خاطره و یا جمله ای از من یادتون میاد؟

 



شروع چالش از وبلاگ مسکوت عنه. ممنون از آقای انبارداران بابت ایده قشنگشون :))

 

دعوت میکنم از :

زنگ انشا

جزیره من

از بندگی زمانه آزاد