دیشب ( البته اون موقعی که من خواب دیدم صبح بود دیگه) خواب دیدم
رفتم کتابخونه درس بخونم برای امتحان اورژانس شنبه 

کتابخونه شبیه سالن مطالعه بود بیشتر؛ همونی که موقع کنکور میرفتم.


اونجا کوثر و زهرا و فاطمه رو دیدم؛ حدود ۲ سال پیش با هم تو خوابگاه اشنا شدیم و ارتباطمون هم محدود به همون موقع شد و دیگه تموم. برا همین از دیدنشون خیلی خوشحال شدم.
نشستیم با هم صحبت کردن. تو کتابخونه اونم :|
گذشت و تایم ناهار اومد


منم نمیدونم سر چی با مسئول کتابخونه دعوام شد.
حالا مسئول کی بود؟
یاور چلوئی 
واقعا ادم قحط بودش. حالا خوبه سریالش رو اصلا تماشا نمیکنم.


از ناهار برگشتیم و کنترل حواسم رو بدست گرفتم و یکم درس خوندم بالاخره
بعد تصمیم گرفتم برم خونه. اخه حس میکردم درس خوندنم اصلا بازده نداره و به قولی "به درد عمت میخوره" بودش.


کتابخونه اینجوری بودش که اتاق مسئول کتابخونه در مجاورت راه پله بود. 

منم که اعصابم از دست مسئولش همون یاور چلوئی خرد بود موقع پایین رفتن از پله ها یه نگاهی به در اتاقش کردم و یه چیزی رو اروم زیر لب گفتم؛ احتمالا داشتم غر میزدم.
حین غر زدنم صدا درخواست کمک مسئول رو شنیدم و دویدم سمت اتاقش 
دیدم افتاده کف اتاق و دستش رو گذاشته رو قفسه سینش.


یه نفس عمیق کشیدم و گفتم من باید نجاتش بدم.
اما تنها یه هاله محوی از درس رو یادم بود و مونده بودم باید چی کار کنم.
یه مرور کردم با خودم و گفتم اره همینه و شروع به cpr کردم .
اما خوندن تئوری کجا و تو صحنه انجام دادنش کجا...


همینجور که داشتم  chest compressions انجام میدادم (فقط همینش رو خوب بلد بودم) همزمان میگفتم ببخش یاور چلوئی و تو رو خدا برگرد و این حرفا و فکر کنم یه موسیقی حزن انگیزی هم اون موقع پخش میشد. 

خیلی عذاب وجدان منو گرفته بود که نکنه این بنده خدا به خاطر حرفای من ناراحت شده و وضع الانشم به خاطر من باشه.

 

دوستان کتابخونه زنگ زدن ۱۱۵ و منم با صدای آژیر امبولانس از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم امروز رو حسابی درس بخونم
اما تنها کاری که تونستم بکنم زل زدن به جزوه روی میز بود :/

 

پ.نون:امیدوارم پرسش فردا آسون باشه.