امروز اورژانس کودکان بودم.
جلوی استیشن پرستاری ایستاده بودم و داشتم  پرونده اون بچه ای که خیلی غم بر انگیز نگاهم میکرد رو میخوندم.
یه بچه خیلی نحیف که فقط پوست و استخون بود.بچه معلوم بود به سختی نفس میکشه و خسته بود خیلی خسته حتی توان چرخوندن سرش رو هم نداشت.
مامانش داشت کنار تختش قرآن میخوند مثه بقیه مامانای نگران اون بخش.
وقتی رفتم سر تختش. مامانه برام تعریف کرد که چجوری بچه تپل و مپل و خوشگلش توی چند ماه تبدیل شد به این جسم ناتوان روی تخت. عکس پسرش رو نشون داد و گفت که هیچ کارش نبود یهویی این بلا به جونش افتاد. کلی دکتر و دوا کردن ولی فایده نداشته.

دکتر که بالاسرش رفت برا مامانش توضیح داد که پسرش به یه بیماری نادر ژنتیکی مبتلاست. مامان نگران پرسید یعنی چجور میشه؟ 
و دکتر گفت این مدلش که پسرش گرفتارشه یه سری خوبیاهم داره. مامانه لبخند زد و  تشکر کرد. 

کمی بعد دکتر اومد سمت ما یه سری توضیحات راجع به بیماری داد.
و من پرسیدم این تایپ بیماریش چه نکته مثبتی داره که به مامانش امید دادید.
دکتر سرش رو انداخت پایین و بعد یه نفس عمیق گفت خوبیش اینه که بچه خیلی زنده نمی مونه که اذیت بشه.

 

خدایا به دل مامانش صبر بده.
خدایا اگه خواستی منو امتحان کنی با فرزند امتحان نکن ، من طاقتشو ندارم.
خدایا شکرت که خانواده ام سالم هستن.

 

پ.نون: ۱۲ اسفند