گاوگیجه ی درونی

شهریور پیش رو

ماه مرداد خیلی کم نوشتم و خیلی اتفاقا افتاد ولی دیگه یادم نمیاد چیا بودن.

توی مرداد اولین محرم پر روزی و برکتم بود و به لطف امام حسین و محبت یار خیلی پر فیض بود برام و بسی لذت بخش و پر خاطره انقدر که الان بهش فکر میکنم انگار به اندازه سه ماه اتفاق رخ داده بوده و چیزای جدید تجربه کردم.

مرداد تو یه بخش جدید تو یه بیمارستان جدید شروع کردم و تا الان که بیست روزی ازش میگذره که خوب بوده. یه مقدار روابط با همکارام برام دغدعه است و یکی دو تا کتاب "چگونه با هرکسی صحبت کنیم" و یادم نمیاد چی رو باید بخونم

 

این ماه به خاطر کار جدید باشگاه رو تعطیل کردم و امیدوارم شیفت هام خوب باشه و بتونم شهریور دوباره برم.
راستی یه بار با یار رفتیم پینگ پنگ و من خیلییی زیاد خوشم اومد و الان یاد گرفتنش به صورت حرفه ای تر قلقلکم میده. باید صبر کنم و بذارم این تصمیم پخته تر بشه.

 

این ماه از اون ماهایی بود که همههه ی دارایی هام به ته کشید و هملا الان صفرم. کرم هام تموم شد، کفشم خراب شده، ژل شستشو ندارم حالا و یکی دو روز شده که پوستم از خشکی به سوزش افتاده و تو رو خدا حقوق ها رو زود تر بدن هستم.
چاله ها رو کندم و به احتمال ۹۹ درصد کل حقوق این ماهم همون دو هفته اول خرج میشه و فدای سر ساقی :))

 

قراره یکی دو ماه اینده آزمون استخدامی برگزار بشه و منم که از اول ساله در آرزوی اینم که روزی یه پومودورو بخونم و بزن دست قشنگه رو به افتخار این بازیکن که دیروز توی شیفت یه پومودورو خوند و کمال گرایی نکنم که ادامه دار بمونه ایشالا.

 

بابت خیاطی هم؛ لباس عقدم اخرین پروژه ام بوده و دیگه دست و دل و چشمم به خیاطی نمیره، کلا از موقعی که عینکمو عوض کردم بدون عینک دید نزدیکو راحت نیستم دوست ندارم خیاطی کنم. به خودم سخت نمیگیرم فعلا اما اگه یه پیژامه بدوزم عالیه.

 

زبان رو هم همونجور که مستحضرید خیلی وقته که نخوندم نه انگلیسی که دوستش داشتم و نه با دولینگو ایتالیایی و المانی. نمیدونم گنجوندنش توی برنامه این ماه عملیه یا فقط مسخره کردن خودمه. پس فعلا کاری نمیکنم

 

این ماه دیگه واقعا باید برای این ترکر یه کاربرد پیدا کنم ولی هنوز نمیدونم چی؟
اگه باشگاه برم که دیگه نمیشه ورزشی باشه
اگه برا استخدامی بخونم هم که نمیشه مطالعه طوری باشه
هنوز مطمئن نیستم اما شاید meditation رو گذاشتم یا همون یدونه پومودورو استخدامی بخون.
اگه ایده ای در اینباره دارید بگید.
 

 

و من الله توفیق :)

۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۱۶ ۳ نظر ۵

خبر کوتاه بود و روح افزا

روزگار چرخیده و چرخیده تا من بیام با یه حال خیلی خوب بگم چی گذشت.
اقا ما دوباره مشغول به کار شدیم
خبر کوتاه بود و روح افزا
بله من مشعول به کار شدم و الان یه بخش خوبی هستم و یه سری چالش داره البته اما همینکه به همون جهنم درگی عفونی نیست شکرا جزیلا داره.
و الان الحمد لله الحمدلله خوب پیش میره و روزا میرم سرکار و امیدوارم برنامه شیفت هام در ادامه خوب باشه و خیلی شیفت شب نباشم.
خداوکیلی چشمم اب نمیخوره این بدن بتونه شیفت شب رو تحمل کنه.

احتمالا دو ماه اینده ازمون استخدامی در پیشه و فعلا نیمه متمرکز باید روش کار کنم.

نبود جمع بندی ماه قبل و ارزشیابیش اندکی ازارم میده و باید بشینم درست جسابی جمع بندی این ماهو بنویسم و اینکه ماه بعد قراره چی کارا بکنم.

 

فعلا همینقدر داشته باشید تا بعد :)

 

پ.نون: یه مقدار سرجمع نویسیم دچار اختلال شده و به قول یار شبیه میکرو بلاگینگ شده :/

اینم جزو برنامه ماه بعد هم باید بزارم

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۸ ۴ نظر ۶

و "لا تقل لهما اف" یا اینکه خودت باش دختر بدون سانسور؟

میخواستم بیام اینجا از کار جدیدم بگم از اینکه از اون جهنم عفونی رها شدم بگم.
از اینکه چقدر بهم این روزا خوش میگدره بگم.
اما فعلا انفاقی رخ داده که خواب به چشمم،حروم کرده و رسالت اینجا هم اینه که باعث بشه شب راحت سرمو روی بالش بذارم
چند وقت پیش که برای قلب نا ارومم رفته بودم مشاوره گفتش عارفه مشکل تو اینه که زیادی مهربونی و حاضری برای اینکه والدینت ناراحت نشن خودتو تو سختی بندازی و خودت همه چیو یه تنه تحمل کنی.
راست میگفت من خیلی از چیزا رو توی خودم میریختم چون نمیخواستم مامان و بابا ناراحت بشن اما خب مامان و بابا هستن. غمشوم غم منه، اگه ناراحت بشن من باز ناراحت میشم.
نمیدونم این احساسا درسته یا نه اما خب انگار دارم والد مامان و بابام میشم.
اما الان که تصمیم گرفتم یکم بیشتر مراقب عارفه ام باشم، بیشتر دچار چالشم.
از طرفی هم نمیخوام تو خودم بریزم حرفامو و از طرفی حرفای تلخی هستن و اگه بگم بهشون اونا ناراحت میشن و نتیجه چی میشه؟ اینکه من باز دلم نمیاد مامان رو ناراحت کنم و میریزم تو خودم و از چشمام سرازیر میشن.
من خیلی به اون ایه " ولا تقل لهما اف" معتقدم اما حرف اون مشاور هم نادرست به نظر نمیاد و حالا من گیر کردم بین یه دوراهی بزرگ. قبلتر راحت‌تر بوده چون توی این دوراهی بزرگ من یکی از راه ها رو انتخاب کرده بودم هرچند نادرست بوده اما خب تکلیفم مشخص بوده اما الان....
 

 

 

 

پ.نون: میدونی مشکل این سرازیر شدن احساسات و حرفای ناگفتنی از چشمات چیه؟ اول اینکه مطمئنا راه درستی برای تخلیه احساسات نیستن اما خب یه درجه از شدت اون انتخاب بد کمتر میکنه ولی مشکل اینه که روز بعدش چشمات ورم کردن و درد میکنن و یکمی بیناییت کمتر میشه و سردرد میگیری.

۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۱ ۴ نظر ۸

افرین

گاهی آدم همه ی همه ی همه ی توانش رو جمع میکنه که اشکی از صورتش نغلته
که فقط لبخند داشته باشه رو صورتش، گه صورتش رو با سیلی سرخ نگه داره
هنوز به اون حد نرسیدم اما بعضی روزا آدم همه تلاشش رو میکنه که فقط زنده بمونه
به افتخار این بازیکن که امروز رو سر کرد

۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۷ ۲ نظر ۱۵

مخاطب خاص

چون تو اینجا رو میخونی نوشتنم نمیاد.

غر هام در نمیان 😁

نخون

 

۱۰ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۲ ۱۰

نیمه تاریک درون

گفتنش هم یکم خجالت آوره
اما من هر موقع که مریض میشم یا حتی معده ام اذیتم میکنه
احساس عذاب وجدان و گناه میاد سراغم که چرا اینجور شده، نکنه وبال گردن کسی بشم
و پشت بندش هم حس کافی نبودن و دوست داشتنی نبودن میگیره منو
دلم برای عارفه ام میسوزه
و نمیدونم چرا همیشه یه قسمتی از درونم طرد شده.

از حمایت نشدن و تنها گذاشته شدن میترسه، میترسه که نه، وحشت داره.
کاش میشد عارفه ام رو بغل کنم.

۰۹ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۷ ۴

برادر ها و خواهر ها عاشق شوید

چند وقت پیشا مریم اومد و گفت که ازدواج کنید که خیلی خوبه و از این صوبتا و منم که از اون ادمایی که تجربه های خوب بقیه رو رو سرم میزارم و گفتم اوکی بریم تو کارش.


گشتیم و گشتیم و تو هفت اسمون خدا یه خوبشو سوا کردم برا خودم و تو یه روزی که خیلی هم ازش نمیگذره بله رو گفتیم.
و الان هم اومدم این رسمی که مریم نهاده رو ادامه بدم و بگم
اقا ازدواج کنید


خیلی خوبه ازدواج کردن.
یکی که هواتو داره و حالتو میپرسه.
سهم خیارشورشو بهت میده
موقع رد شدن از خیابون دستت رو میگیره
پایه زیر بارون راه رفتنه
بعد چایی صبحونه که میشینی باهاش حرف میزنی اصن نمیخوای زمان بگذره
میخندونه تو رو
راه حل های عاقلانه میده
بوست میکنه
بغلت میکنه و میگه نگران چیزی نباش من هستم
دلت به حضورش گرمه
به خنده هاش، شادی تو دلت غلغل میکنه

 

بخوام بشینم و بگم تا الی الابد طول میکشه
خلاصه که عاشق شوید

برادر ها و خواهر ها عاشق شوید

زندگی به عشق است.

۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۸ ۱۴ نظر ۱۲

هیئت مذهبیا

تو یکی از هیئت های معروف نشستم.
تا حالا نبوده که بتونم این موقع شب تو این جور جا ها باشم، حالا چه اینجور چه اونجور جا ها، مشکل به تایم شب بودنش بوده و والدین سختگیر و حالا این پسر لطف کرده و این هییت رو دستچین کرده و گفته که عارفه خوبه و بریم و کور از خدا چی میخواد؟
گفتم والدین سختگیر یاد اون حرف مشاور افتادم که میگفت مشکل از همین بچه اول بودنته و تا حالا شده سرکشی کنی و تصمیم خودت رو بگیری و اجرا کنی بدون اینکه یه سره به فکر این باشی که مامان و بابات نظرشون چیه؟ و گریه و گریه از این حرف
داشتم میگفتم تو یکی از هیئت های معروف نشستم و رو به روم یه خانواده به نظر درست و حسابی ان از اونا که مردانشون بنیانگداران هیئت هستن و خانوما هم دستی میرسونن.
نمیدونم چرا وایب خوبی ازشون نمیگیرم. انگار یه جور فخر فروشی دارن.
شاید هم نباشه. مثلا یادم میاد وقتی توی چله طرح ولایت بودم یه دختری هم اتاقیم بود که اتاق خوابش به اندازه کل پذیرایی ما بود و خیلی خانواده سرشناسی بودن و پولدار و چه و چه اما این دختر، از اون دختر های گرم و اجتماعی و خودمونی بودش و باهاش حال میکردی ولی همیشه اون طرز برخورد بالانشین بودنش هم همراهش بود.
خلاصتا که این دختر تو ذهنم شده نمونه بارز مذهبی پولدار و نچسب.

مفت و مختصر و مفید بگم که به خاطر همین دسته ادما اصلا هیئت رفتن و روصه و عزاداری رو دوست ندارم و امسال هم عزاداریم رو به چایی های موکب ها خلاصه کردم و باشد که جود و سخا امام مان به دادمان برسه و ما رو با اندک مون نبینه و سر سفره با برکتشون راهمون بدن :)

 

 

پ.نون: از مسئولین محترم خواستاریم که یه مقدار مراسمات رو اپدیت کنن، خداوکیلی دیگه عزاداری به سبک قدیم و با سخنران های منبر نشین و حوصله سر بر یکم خسته کننده است :///

 

۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۸ ۷ نظر ۶

اینم شانسه من دارم؟

اقا من خیلی غر دارم
مدام مشکل گوارشی دارم و هر روز با حالت تهوع و استفراغ بیدار میشم و تا الان هر سه تا دکتر گفتن عصبیه
غذا خوب نمیتونم بخورم و معده ام هم درد میکنه
و عصبیه
ای من ریدم تو این عصب
اقا من الان دیگه اون سختیاشو گذروندم
اون استرساشو رد کردم
چرا الان که چلچلیه شادیم باید باشه من باید نگران این تهوع های عصبی باشم؟

۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۷:۰۸ ۸ نظر ۵

تو مثل شاه بیت یه شعری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۳:۰۱