گاوگیجه ی درونی

361

نشستم و دلم گرفته و دارم به این اتاق شلوغ نگاه میکنم.
از صبح پای این شومیز نشستم و نمیفهمم چرا هنوز نمیتونم یه لباس فیت تنم و راحت بدوزم.
دیگه دارم فکر میکنم مشکل از تن منه.
خیلی پیش پا افتاده است اما من واقعا از این بابت که لباسم خوب در نمیاد ناراحتم.

۰۹ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۳ ۳ نظر ۲

غر اف شدنی و حمیده

ببینین کی دیروز یه عالمه غر زده که مریم شیفتاش از من کمتره و اما اولویت اف هم هست و این چه وضعیه. و حالا شیفت صبحشو اف شده. و رفته کمبود خواب پریشب رو جبران کرده :)
نمیدونم باید بابت بعضی چیزای ایتجوری غرمو بگم و بقیه هم ببینم ناراحتم یا اینکه اگه اون اف شدنه روزی من باشه خودش میاد و نیاز نیست ذره ای خودمو بابتش مشوش کنم.
هر چی که هست تو استیت خوبی هستم و الحمدلله
میخواستم در ادامه از یکی از همکارام بگم
حمیده؛
حمیده از اون دختراست که از صحبت کردن کنارش لذت میبری چون طرز بیانو چینش مطالب و زبان بدنش خیلی قویه‌. عکس من که موقع صحبت نمیتونم ذهنم رو یه جا متمرکز کنم و از این شاخه به اون شاخه میرم و همینطور استرسی میشم. این استرسی شدنو وقتی کشف کردم که پشت چراغ قرمز به دخترک گفتم "روز خوش، آ‌آ‌آ یعنی شب خوش" و یار گفت چون استرسی میشی و عجله میکنی یه مکث کن و بعد حرفت رو بزن.
علی رغم ناتلاش هام من همچنان توی برقراری ارتباط موثر مشکل دارم و واقعا باید یه فکری کنم. انقدر که حس میکنم برای مصاحبه استخدامی به جای خوندن سولات مصحبه باید بشینم نحوه گفتگو کردنو بخونم.
ایده ای دارید؟؟

 

 

 

پ.نون: خدا رو شکر تونستم اینجا بنویسم. داشت نوشتن هم یادم میشد :))

۰۵ دی ۰۲ ، ۱۰:۲۱ ۰ نظر ۳

دی ماهی که مال منه

فکر کنم دیگه یلدا اخرین شب از عاشق و شیدا بودن من باید باشه و فردا جمعه خوش گذرونیه و بعدش باید یکم جدی تر بگیرم قضیه رو بنا به دلایلی که خودتون هم ته ذهنتون بار ها باهاش مواجه شدید و اولش انکارش کردید و بعد دیدید نه واقعا قضیه همینه.

 

اول اینکه بعله من استخدامی که قبلا ازش گفته بودم رو به لطف اون ۶ ماه بدبختی کشیدن توی عفونی با نمره بالایی قبول شدم و دو سه ماه دیگه مصاحبه اش هست و باید بشینم براش بخونم، هر چند بیمارستانی که الان توش کار میکنم رو دوست دارم و از طرفی از اینکه به یه بیمارستانی اون سر شهر دور از خونه مون برم نگرانم، میدونی این دوری و مسیر طولانی خیلی شرایط رفاهی منو سخت میکنه و فعلا همه چی رو سپردم به اینکه ان شاءالله خیره. خلاصتا که باید برای مصاحبه بخونم

 

 

The next step
اینکه اون دوره مسیر علاقه ای که از هاوین گرافی گرفته بودم و بشینم گوش کنم و به قول پانته‌آ وزیری "تصمیم نگرفتن خودش یه تصمیمه و اینکه ادم هی دست دست کنه از اینکه ممکنه بعدا پشیمون بشه یا یه مورد بهتر پیدا کنه اشتباهه و هزینه زیاد داره چون در جا زدنه و تو با یه تصمیم غلط حداقل یه سری تجربه کسب میکنی" حالا نمیدونم چقدر درست یا غلطه و اینا اما خب بذار حداقل روی کاغذ تصمیم بگیرم
و اینکه بشینم مثه بچه خوب ویسا رو گوش کنم و بنویسم همین.

 

 

دوباره انگلیسی با هوشنگ رو شروع کردن با کتاب امریکن ۴ و انتظاری که از خودم داره اینه که دی ماه تا تولدم یونیت ۱ رو تموم کنم.

 

در پی اون تصمیم گیری بخوام حرف بزنم یه مورد اینکه امسال اخرین سالیه که میتونم از سهمیه استعداد درخشانم استفاده کنم و بشینم یه تلاشی برای ارشد بکنم یا میشه یا نه دیگه از این بد تر که نیست.

 

 

خیاطی هم اینکه یه شومیز شیری بدوزم که دیگه دستم پیش ریحون دراز نباشه.

 

 

یکم زیاد شد. انتظار ندارم همه شو پرفکت انجام بدم و فقط اینکه استمرار داشته باشم و انجامش بدم کافیه برام.
 

 

توکلت علی الله

۰۱ دی ۰۲ ، ۰۰:۱۳ ۳ نظر ۸

حالا که یکم ازش گذشته

حالا که یکم از واقعه گدشته و احساسات من معتدل تر شدن میخوام از قضیه بگم

قضیه از این قراره که چند روز پیش مامان بعد ناهار از نشست به گفتن که یه نیروی طرحی جدید اومده و خیلی دختر زرنگیه. توی دوره کارشناسیش یه جا میرفته اپراتور لیزر و بعد یه سال کار کردن برا طرف. طرف گفته میخواد کلینکش رو ببنده و این دختر اومده با پزشک کلینیک شراکتا دستگاه لیزر رو خریدن و الان سه روز در هفته میره کلینیک و در امدش ماهی 15 میلیونه و خیلی دختر زرنگیه و تو هم باید یه فکری بکنی. من ساکت بودم اما حقیقتا ناراحت بودم از اینکه مامانم دایما منو با بقیه مقایسه میکنه و هیچ وقت هم نمیشه که دست از اینکارش برداره و نمیدونم چرا والدین فکر میکنن اگه بچه شونو با بقیه مقایسه کنن بچه به فکر میفتن و انگیزه میگیرن که کاری کنن.

القصه غصه شدم و شبش گریه کردم.

و روز بعد رفتم بیمارستان و طرحی جدید رو دیدم که خیلی با اعتماد به نفس و خوشتیپ اومد و سوییچ ماشینش رو گذاشت توی کوله اش و تو فکر بودم که چقدر خوبه که ادم این مدلی باشه.

یکم نگاهش کردم و به نظرم اومد که چقدر قیافه اش اشناست و بعله از هم مدرسه ای های دوره راهنماییم بود.

 و میدونی چی حرصم میده اینکه اون زمان من همش سرم تو کتاب بود و مامان میگفت درس بخون و از درسه که ادم به جایی میرسه و این حرفا. و حقیقتا بچه زرنگ مدرسه بودم درمقایسه با طرحی جدید اما اینکه میبینم اون درس خوندن ها نهایتا منو با کسی که یه زمانی من ازش سر تر بودم تو یه جایگاه که نه، حتی پایینتر قرار گرفتم اندوهگین و ناامیدم میکنه.

 

۰۸ آبان ۰۲ ، ۰۹:۲۶ ۳ نظر ۱۰

من شانس زندگی دوم شما نیستم

میخواستم جمع بندی ماه ام رو بنویسم اما برای انجامش زیادی دپرس ام.
من فکر میکنم هر چیزی رو راجع به والدین ام ببخشم این که مدام بهم حس ناکافی بودن میدن و کنترل گر هستن رو اصلا نمیتونم ببخشم.
فکر کن مثلا برگرده بهت بگه فلانی اینجوری کرده و خیلی موفقه و بچه زرنگیه. تو هم باید یه فکری کنی. اصلا باید فلان کنی باید ازمون فلان شرکت کنی. و بعد هر روز مثلا بگه برا ازمون خوندی؟ جزوه فلان سایت رو نگاه کردی؟ ازمونو ثبت نام کردی؟
بلند شو ازمونت دیر نشه؟

حقیقتا متنفرم از این وضع و میگم کاش زودتر بتونم از این خونه برم.




۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۰ ۳ نظر ۷

دو به هم‌زن

پریروز میخواستم بیام و چیز میز بگم که از خستگی خوابم برد.
قضیه از این قراره که بخش جدیدم همون بخشیه که مامانم کار میکنه و با هم همکاریم. از همون اول بزرگترین نگرانیم که اصلا به خاطر همون از اول نیومدم اینجا این بوده که رابطه همکار بودن من و مامانم حرف در بیاره. که خب چون مامانش اینجا هستش و شیفتاشو خوب میچینن و مریضاش خوبه و تعطیلی ها اف میگیره و قص علی هذا؛ که خدا رو شکر تا الان اصلا اینجور پوئن های مثبت رو نداشتم و کسی حرفی نزده.
اما اون شب که شیفت بودم یکی از همکارا که خیلی ازش بدم میاد و انگار از دماغ فیل افتاده صبحی گفتش خانم صاد از ازمایشگاه زنگ زدن که نمونه ای که گرفتی لخته بوده وشما تنها کاری که میکنین اینه که نمونه بفرستید همونم درست انجام ندید که خیلی بده و اینا. چون با مامان شیفت بودم نمیخواستم جوابش رو بدم و بگم که خانم شکر خور زبونتون خیلی درازه داروهاتم دادم و من باید برگردم بگم شما که هیچ کاری توی شیفت خواب بنده نمیکنین و فقط مراقبید که مریض فوت نکنه. من هیچی نگفتم و فقط گفتم پیش میاد دیگه ولی خدا میدونه چقدر جلو خودمو گرفتم چیزی نگم و الاتم که بهش فکر میکنم میگم کاش جوابشو میدادم.
القصه صبح این همکار دماغ فیل افتاده ام حس کردم دو به هم زنی ایجاد کرد و به دو تا از بچه های دیگه یه چیزی راجع به من گفته، از کجا اینو میگم، از اونجا که داشتم میرفتم تو اتاق رست که همینکه وارد شدم دو تا از بچه ها داشتن میگفتن هیس میشنوه و بعد ورود من گفتگو شونو قطع کردن و از اتاق بیرون رفتن.

 

 

 

فکر کنم این اولین مواجهه من با نگرانی های اولیه ام در حجم ناراحت کننده بوده و سعی دارم از ذهنم بیرونش کنم و دعا میکنم که کمتر از این چیزا پیش بیاد.

۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۸:۵۱ ۳ نظر ۱۰

۳۵۵

توی شیفت نشستم و دائم به این فکر میکنم که باید بنویسم.
باید بنویسم میخوام چی کار کنم.
میخوام بنویسم و یادم میاد که چقدر تو این موقعیت خوردن چایی توی استکان کمر باریک لذت بخشه و فردا باید بگیرم، باید یه دست استکان کمر باریک بگیرم و بشینم به نوشتن.

۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر ۵

ماشاللا به این شهریور

این ماه به قدری پر بار بوده که روم نمیشه بیام و "آنچه گذشت" و "چه در پیش رو داریم" بگم.
بارز ترین چیزا برای من تو این ماه چالش های احساسی بود که رو به رو شدم.
اولش اینجور بود که  مثه اون دیالوگ سریال  this is us که میگفت
تو زمانی از زندگیم
فکر میکردم
قلب من دیگه هیچ وقت به هیجان در نمیاد
اما بعد عشق به سراغم اومد 
سریع تر از چیزی که فکرش رو بکنی
عشق خودش سمج تر بود
من دقیقا اینو حس کردم خصوصا با اون دلتنگی های شدید که روزای حوالی اربعین داشتم. خیلی دوست میداشتم که یکم شخصیتم مستقل تر میبود که انقدر دلتنگ نمیشدم اما خب نبود دیگه.

و بعد با چالش های جمع های زنانه و خانواده شوهر رو به رو شدم و بگم که چقدر پیچیده به نظر میومد و میاد و فعلا که هست و امیدوارم هر چه سریعتر قلقش دستم بیاد.

و چالش خب چی بپوشم و بابت این موضوع بخش اعظم حقوقم رفت و الان حتی نمیدونم دقیقا کجا رفته.
و از تظر مالی تقریبا ۵۰ درصد چیزایی که مدنظرم رو پوشش دادم. و باز جای شکرش باقیه.

خوندن برایدآزمون استخدامی هم که الی ماشالله

به طور کلی به  نظرم بزرگترین مشکلم توی این ماه یکی این بود که به بولت ژورنالم تعهد نداشتم و یکی هم اینکه خیلی شیطون گولم میزد و یکم اهمال کاری داشتم توی حوزه بیداری صبحگاهی.
برای ماه بعد هم خیلی چی میز نمیگم که ذهنم رو شلوغ کنم فقط اینکه
۱. به بولت ژورنالت پایبند باش
۲. سحرخیز باش تا کامروا بشی
۳.

۲۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۱ ۴ نظر ۹

والدین ایرانی

چیزی کا درباره والدین ایرانی اصلا درک نمیکنم اینه که انگار حتما باید بعد یه خوشی، یه سختی و بدی باشه. حق اینکه دائم خوش باشی رو نداری.

اگه تو دیروز با دوستات بیرون بودی دیگه فردا رو نمیتونی بری بیرون و خوش بگدرونی چون میگن. تو که همین دیروز بیرون بودی چه معنی میده هر روز هر روز خوش بگذرونی.

 

دائم دارم سعی میکنم تاثیر محیط و اطرافیان به احساساتم رو کم کنم اما گاهی اوقات واقعا سخت میشه خصوصا اگه از طرف نزدیکانت باشه حتی اگه یه چیز بدیهی که حق با تو هستش باشه.

۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۱ ۵ نظر ۷

عصبانیت پدر و مادر دارد.

چند روز پیش به معنی واقعی کلمه عصبانی بودم.

اما عصبانی بودن خیلی هم بد نبود

حداقل میشه گفت عصبانی بودن از اون حس های باشخصیت و پدر و مادر داره. 

چون آدم میدونه با طرف مقابلش چند چنده

من عصبانی بودن رو به دلتنگ بودن ترجیح میدم میدونی چرا؟

چون میدونم از ضعف من نیست این حس. از این نیست که خب انگار من مشکل دارم و خیلی ادم احساس داری هستم.

اما دلتنگ بودن از اینه که نمیتونی احساساتت رو مستقلانه پیش ببری و وابسته است به یه فرد یا چیز خاصی.

عصبانی بودن رو به غصه داشتن و یا دلتنگ بودن ترجیح میدم اما همیشه این عادت رو دارم که بیشتر از بیست و چهار ساعت عصبانی نمونم.

و دمت گرم عارفه که با وجود اینکه عصبانی بودن یکم بیشتر از بقیه حس ها باهات راه میاد و حتی دوست داری بیشتر عصبانی بمونی پا روی اون نیمه یه دنده ات میزاری و میگی اوکی هر چی بود برای دیروز بود و به اندازه کافی بابتش عصبانی بودی و حالا هم فهمیدی که از این به بعد چجوری بشه بهتره، رفتارت رو چه تغییری بدی بهتره میشه پس رهاش کن دیگه

 

 

۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۳۵ ۲ نظر ۹