گاوگیجه ی درونی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

Little Women

دفعه اول نبود میدیدمش اما به اندازه دفعه اول از دیدنش لذت بردم.

چون خیلی خیلی شبیه وضعیت الان من بودش.

علی الخصوص اونجا که جو میگه:

من حس میکنم... حس میکنم که...

زنا..

همونطور که قلب دارن، ذهن و روح هم دارن

همینطور جاه طلبی و زیبایی هم دارن

حالم بهم میخوره از مردمی که میگن زن ها فقط واسه دوست داشته شدن خلق شدن

خیلی حالم از این بهم میخوره

ولی من...

ولی من خیلی تنهام...

داستان فیلم در ادامه اون انیمیشن زنان کوچکه و این مدل نیست که چون داستان اون انیمیشن رو از حفظی، دیدن فیلم جدابیت نداشته باشه.

شخصیت جو رو خیلی دوست داشتم نه فقط به خاطر اینکه شخص اول فیلم بود و ماجرا حول اون میچرخید، برای این خیلی دوستش دارم چون نمونه دقیق یه بچه بزرگتره که همیشه همه کار برای خانواده میکنه اما پاداش ها و اتفاقای خوب برا بچه کوچیکه میفته. (اسپویل!!)مثلا اون صحنه که عمه مارچ قرار شد بره اروپا و یه نفر همراهیش کنه، جو چقدر خوشحال شد چون قبلا عمه مارچ بهش قولش رو داده بود و به بقیه گفت میدونستم اون همه کتاب خوندن برای عمه مارچ بیفایده نبوده اما بعدش مشخص شد امی قراره بره و یهویی ذوق و شوق جو خاموش شد. چقدر دلم برای این بچه سوخت. حتی بیشتر از اون صحنه ای که میخواست به لوری بگه که خیلی دوستش داره و نمیخواسته درخواستش رو رد کنه اما لوری زود تر حرف میزنه و میگه که با امی نامزد کرده. اخخخ قلبم.

 

بازیگراش هم که تو پوسترش مشخصه و نذار بگم که همینکه سرشا رونان بازی میکنه کافیه.

خلاصه اگه از فیلم های سبک کلاسیک و اونایی که توش خانم ها لباسای دامن دار چین چین میپوشن و فیلم های احساسی و اقتباسی خوشتون میاد این فیلم بی نظیره. 

 

 

پ. نون: این پوستره رو با هزار و دو سختی پیدا کردم و درستش کردم :))

۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۶ ۱۱ نظر ۰

تابستون جذاب من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۷

اما قلبم سیاه پوش نیست

 

 

محرم شده و تمام کوچه مون با پرچم های سیاه عزادار شده اند.

امروز از کنار خونه ای که توش روضه به پا بود رد شدم و هیچ حسی سراغم نیومد.

تلوزیون مراسم حرم رو پخش میکنه و هیچ حسی ندارم.

چایی تکیه رو میخورم و هیچ حسی بهم دست نمیده.

من نگران این آدمم.

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۴ ۱ نظر ۵

تصمیم برای زن - زندگی - تامین امنیت مالی

نه میخوایم ازدواج کنیم؛ نه میتونیم بیشتر از این با خانواده بمونیم، نه پول مستقل شدن رو داریم و نه روی پول گرفتن ازشون، نه توانایی مهاجرت داریم نه...

نمیدونیم از کیه

 

قبل هر تصمیمی برای دو راهی زندگیم من به پول نیاز داشتم، نیاز مالی نداشتم، هیچ چیزی نبود که بخوام بابتش دست به جیب بشم، تنها لازم بود حس کنم که توانایی پرداخت هزینه خواسته هام و جبران اشتباهاتم در هر لجظه ای رو دارم.

 

تقریبا دو هفته پیش برای یه خانه سالمندان درخواست کار دادم و اونا هم گفتن یه روز رو آموزشی برم و رفتم.

تقریبا میشه گفت از بهترین خانه های سالمندان شهرمونه. اما حتی در بهترین حالت هم غم انگیز بود. دیدن مامان بزرگ هایی که نمیدونن تو نوه شون نستی و گرم وصمیمی باهات حرف میزنن غم انگیز بود. دیدنشون توی سالن اجتماعشون در حالیکه هیچ کاری نداشتن و فقط دور هم نشسته بودن تا زمان بگذره غم انگیز بود و فهمیدن اینکه هر روز همین برنامه رو دارن غم انگیز تر.

یکی از پدربزرگ ها منو با یکی از پرسنل قدیمی که گویا شباهت ظاهری زیادی باهم داشتیم اشتباه گرفته بود و داشت گرم و صمیمی سلام علیک میکرد، منم به روی خودم نیاوردم و انگار که مدت زیادیه میشناسمش احوال پرسی کردم تا اینکه یکی از مراقب ها اومد گفت که حاج اقا این خانوم جدید اومده و شما تا حالا ندیدیش. حاج اقا یه نگاه عمیقی بهم کرد و گفت ولی خیلی شبیهش هستیا و خندید و برام از جوونی و زن و بچه هاش گفت. گفت که چقدر زندگی خوبی در کنار خانواده اش داشته.

با خودم فکر میکردم که؛ بیای ازدواج کنی و بچه دار بشی و بزرگشون کنی وقتی هم که پیر شدی و بهشون نیازمند شدی بیان بذارنت خانه سالمندان. گرچه میدونم مراقبت از بعضی سالمندان سخته و لازمه که به یه مرکز تخصصی تر سپرده بشن اما خب باز هم از مسیولیت بچه در قبال دوران سالمندی والدین کم نمیکنه. تو همین فکر ها بودم که یکی از پسر های همین مامان بزرگ ها اومده بود برای پیگیری وضع مادرش و دعوا برای اینکه چرا مادرش پاش تاول زده و حتما کم کاری مراقب ها بوده. که خب نبوده بود و اون تاول ها فقط به خاطر آفتاب بوده و یه موضوع طبیعی بوده. 

اون پسر اومده بود چون مادرش براش مهم بود. چون دوستش داشت. چون مادرش به کمک و حمایتش نیاز داشته.

پیر شدن و سالمندی و از دست دادن توانایی ها یه امر طبیعیه و برا همه اتفاق میفته چه بچه داشته باشی و چه عمر رو تنها سپری کرده باشی. اما مشخصه که داشتن یه نفر تو اون دوران خیلی دلگرم کننده است، هر چند فقط با یه تماس باهات در ارتباط باشه. اگرچه وظیفه بچه ها نیست که از پدر و مادر پیرشون نگهداری کنن و این کارشون  فقط از روی احترام و علاقه است. 

به اون عارفه که برا فردا ها تصمیم میگیره میگم که من دلم بچه میخواد، یکی رو میخواد که بعد ها دلم به وجودش،به حضورش گرم باشه. بهش میگم که عارفه ازدواج کن هر چند تو رو بابت اینکه نتونستی آینده ایده الت رو بسازی ناراحت کنه. بهش میگم عارفه شنیدن اینکه بگن یه قدم بزرگ برداشتی و متفاوت از اونچه جامعه و خانواده ات بهت تحمیل کردن عمل کردی لذت بخشه اما داشتن همسر و بچه با دوام تره.

هر لجظه اتفاق هایی میفته که بیشتر منو سر دوراهی نگه میداره و سرگردون تر میکنه.

 

 

پ.نون: دو هفته از اون روز آموزشی من میگذره و ماه جدید هم شروع شده و اونا دیگه تماس نگرفتن و من دوباره باید دنبال یه راه برای تامین امنیت مالیم بگردم. فکر میکردم وقتی فارغ التحصیل بشم دیگه راحت تر میتونم کار پیدا کنم اما زهی خیال باطل.

پ.نون(2): خانم ward بخش میگفت اگه امتحانم رو خوب نمیدادم هرگز نمیومدم بگم که سه ماه براش درس خوندم. همیشه همینجوریه مردم زمانی میان از تلاش هاشون میگن که نتیجه داده باشه چون اگه قبل از به ثمر رسیدن تلاش هاشون بیان از سختی ها بگن و بعدا موفق نشن خیلی خجالت اور میشه.

اما من میگمشون چون به قول اقای شعبانعلی وبلاگ نویسی شکلی از اندیشیدن عریانه و دغدغه اول آدم اینه که چجور بنویسم که مغزم آروم بشه و بتونم خوب بخوابم... 

۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۱۴ ۴ نظر ۸