همه دعوا از وقتی شروع شد که عروس دایی که طبقه پایین ما زندگی میکنن برامون ماقوت اورد.
خب کدوم مامانی هستش که بعد دیدن اون ظرف پر از ظرافت نگاهی با "یاد بگیر" و "تو هم بلدی؟" به صورت دخترش نندازه؟ 

ظرفش رو شستم و گذاشتم توی ابچکون خشک بشه مامان اومد و گفت زشته ظرف رو خالی برگردونی فردا پرش کن و ببر.
ببینم چی تو چنته داری.... 

منم گفتم اون ظرف هنر هاشو برای فامیلای شوهرش اورده که نشون بده، من چرا باید بخوام هنر هامو به کسی ثابت کنم؟؟؟ 

 

ناراحت شد
و تمام 

 

روز بعدش گفتم یه کیک براش بپزم هم اینکه از دلش دربیارم و هم اینکه فکر نکنه من بلد نیستم.
در پرانتز ؛ تمام خلاقیت های من وقتی ظهور میکنه که کسی خونه نباشه که بابت خرابکاری هام غر بزنه.


عصر قرار بود مامان بره بیرون و گفتم حالا وقتشه.
وسایلو اماده کردم و یه ملافه روی فرش اشپزخونه پهن کردم و بسم الله الرح... 

 

کنسل شد.
مامان برگشت و گفت کنسل شد. عصر رو خونه ام. 

 

کیکی که من چشم بسته هم میتونستم درستش کنم شده بود مایه عذابم.
هر تیکه اش یه خرابکاری ایجاد میشد. 

 

ارد ها چپه شدن رو ملافه
زرده هاش گلوله شد
قالب کیکی که گذاشته بودم تو فر تا روغنش گرم شه سوخت :/
سفیده ها به جا اینکه پف کنن آب شدن.
اخرم کیکم تو فر سوخت و روش سیاه شد.
پف هم نکرد. 

 

و مامان هم....

 


پ.نون: همین یه مورد رو برای تکمیل روان بی ثباتم کم داشتم.

پ.نون: دفعه اخر باشه من کیک میپزم :/