خستگی بابای همه بدخلقیاست.
فکر کن که ۸ ساعت یه سره واستادی و در حال نوشتنی. بعدش یه عالمه پیاده روی کردی.
و در ادامه یه عالمه جزوه ریخته باشه سرت. 

حالا واقعا برات اعصاب میمونه ؟؟؟ 

آدم وقتی تو تنگنا باشه کارای عجیبی میکنه و اتفاقا راه جدید و بهینه تری کشف میکنه. 

صبح با سختی بیدار شدم و غرغر کنان راه افتادم به مقصد. 
انقدر پا هام درد میکرد که نه میخواستم و نه میتونستم پیاده روی کنم. از مترو که بیرون اومدیم تو ایستگاه اتوبوس اون طرف تر نشستم و پامو کردم تو یه کفش که من عمرا اون راه طولانی رو پیاده بیام مثه بچه ها لج کرده بودم و برا خودم هم عجیب بود . بچه ها هم نتونستن کاری کنن و اجبارا باهام راه اومدن اما میدونستن که آخرشم مجبوریم پیاده بریم آخه سه هفته اون مسیر رو رفته بودیم و هیچ اتوبوسی رو تو مسیر ندیدیم.
یه ربعی صبر کردیم تا اتوبوس اومد و سوار شدیم.اتوبوس چرخ زد و چرخ زد و از مقصد دور تر شد اما در کمال تعجب اتوبوس دقیقا ما رو جلوی مقصد پیاده کرد.

و اینچنین دعای بچه ها به کیسه فرشته سمت راستم واریز شد :)